خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیستم




    حاجی گفت : کو زهرا ؟
    گفتم : خوابیده ... می خواین بیارمش ؟ ...
    گفت : نه … ببینم عزت به خاتون گفت ؟

    پرسیدم : چی رو حاجی ؟
    گفت : برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری ... آبروریزی نشه ... بهش بگو من قولشو دادم , تموم شده رفته ... وقتی عزت می ذاره دخترش لندهور بشه , همینه دیگه ... روز به روز پرروتر میشه ... تو روی همه وامیسته ...
    من اینجام ولی از همه چی خبر دارم ... برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم …..
    مونده بودم چیکار کنم ... باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه ... اون داشت می گفت ولی من تو عالم دیگه ای بودم ... از اینکه حاجی منو به حساب آورده و حرفشو به من می زد , قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد ... خوب چه می دونم , بچگیه دیگه ....
    اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمی ده … ولی خوب چون حاجی گفته بود , باید انجامش می دادم .
    برگشتم ... همه داشتن شام می خوردن ... هیچ کس حرف نمی زد ... خاتون کنار فخری نشسته بود ...

    رو کردم به عزت و گفتم : حاجی میگه ……

    عزت یه چشمک به من زد و گفت : بگو چشم ….

    من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد , گفت : چی رو چشم ؟
    اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم … شاید همونیه که ناراحتت کرده ... بگو حاجی ازت چی می خواد ؟


    صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد … انگار می دونست عزت بهش نگفته …

    خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت : خدا به خیر کنه ... نوبت منه ؟
    با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید : ننه ات بهت گفته یا نه ؟
    خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟
    حاجی داشت از هم در می رفت ….

    تو همین مدت همه جمع شده بودن ... عزت پشت در وایساده بود و می لرزید ... منم زهرا رو بغلم کردم رفتم … مردا هم یکی یکی هراسون اومدن ...
    حاجی گفت : یک کلام به صد کلام , باید شوهر کنی ... امشب میان خواستگاری … می دونستم به هوای عزت باشم , امشب آبروم می ره .
    خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت : شوهر ؟ چی ؟ شوهر ؟ مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم ... آخه چیکار به کار من دارین ؟ حاجی تو رو خدا دست از سر من وردار ... این کور و کچل ها که شما پیدا می کنین , من نمی خوام ...
    لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه ...
    حرفش تموم نشده بود که حاجی چنگ انداخت تو سرش و موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون ….
    همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن ...

    عزت داد می زد : صبر می کردی حاجی ... گفتم که حاضرش می کنم ... تو رو خدا نزنش ... خودم باهاش حرف می زنم ...

    حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن …
    قیامتی بر پا شده بود ... همه به هم ریخته بودن ... تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود ... حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ….
    خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود ... گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمی شد ... فحش می داد و می گفت : شوهر نمی خوام ... خودمو می کشم ... نمی خوام جلادا ... ولم کنن …….
    و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ….
    عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد ... اون بازم نعره می کشید که : قبل از اینکه بابات منو بکشه , خودمو می کشم ….
    حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبروریزی بشه می کشمش ……
    شب خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت ... نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ...

    اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده …

    من از اتاقم در نیومدم ... دلم نمی خواست دخالت کنم .


    دیروقت بود و همه دیگه خوابیده بودن ... زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ... اصلا سینه هام اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه ... به زور تو دهنش می کردم ... یک کم قندداغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو ...

    زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم : چی شده ؟

    خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد …
    به همون حال گفت : تو رو خدا کمکم کن نرگس ... من زن اون مرتیکه سه زنه نمی شم ... چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم ... نمی خوام ….
    گفتم : من چیکار کنم ؟ من که کاری از دستم بر نمیاد ... کسی به حرف من گوش نمی ده ….
    خاتون گفت : بشین برات بگم ... راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن ... باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ….
    با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم ... از شجاعتش خوشم میومد ... پرسیدم : اونم تو رو می خواد ؟

    گفت : آره ...خیلی خاطرمو می خواد …
    گفتم : کیه ؟ من می شناسمش ؟

    سرشو پایین انداخت و گفت : آره ... رضا شاگرد حجره ی حاجی ... هر وقت میاد یه دستخط برام میاره ... همیشه همدیگر و می بینیم ...
    پرسیدم : تو که سواد نداری ، از کجا می فهمی چی نوشته ؟

    گفت : خوب معلومه دیگه ... یه وقتا خودش میگه توش چیه ... بازم من دستخطشو پیش خودم نیگر می دارم ...
    پرسیدم : حالا من چیکار می تونم بکنم ؟

    جواب داد : تو برو بهش بگو بیاد با هم فرار کنیم ... قرار بذار فردا شب وقتی همه خوابیدن , بیاد دنبالم ... توام کمکم کن تا باهاش برم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان