داستان عزیز جان
قسمت بیست و یکم
گفتم : نه , نمي شه …
اونو درک می کردم ولی احساس خطر می کردم ... گفتم : این کار شدنی نیست ... عاقبت نداره ... تازه اگه بفهمن من این کارو کردم , حاجی این دفعه منو می کشه ... باید به فکر این بچه باشم … منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره ... انقدر منو می زنه تا بمیرم ... دلم می خواد کمکت کنم ولی … خوب صلاحتم نیس ... صبر کن ببینیم چی میشه ...
از اون اصرار و از من انکار ….
نزدیک صبح همونجا خوابش برد ... منم کنارش خوابیدم …
صبح با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم ولی اون خواب بود ... بچه رو شیر دادم و رفتم تا ناشنایی رو حاضر کنم …
کارم که تموم شد و ناشتایی حاجی رو دادم …. دو تا چایی ریختم و شیرین کردم و پنیر و کره گذاشتم تو یک مجمع و بردم تا با خاتون ناشتایی بخوریم و حرف بزنيم ولی او نبود ( و این بزرگ ترین اشتباه من بود چون توجه بقیه رو به خودم جلب کردم )
نشستم و هر دو چایی رو با نون و پنیر خوردم … زهرا رو تر و خشک کردم و خوابوندم و رفتم که به کارام برسم ...
نیمه های پاییز بود و هوا سوز بدی داشت ... فاطمه و شوکت هم تو مطبخ داشتن ناهار درست می کردن ... خوب هر بار که دیگ بار می ذاشتن برای سی یا سی و پنج نفر وعده می گرفتن و این کار سختی بود که اونا دو نفری هر روز دو بار انجام می دادن ...
صبح به صبح رضا پادوی حاجی مواد خوراكي که پسر حاجی می خرید رو به خونه می آورد …
رضا شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت ولی خوش قیافه و قدبلند بود ... نمی دونم خاتون چه موقع اونو می دید ... تا اون موقع هیچکس نفهمیده بود .
تو مطبخ همیشه هر کس سرش به کار خودش بود ... شوکت اهل غیبت نبود و می دونست فاطمه بادمجون دور قاب چین عزته , پس حرفی نداشتن بزنن جز کار ….
داشتم ظرف می شستم ... آب خیلی سرد شده بود و دستم از سرما یخ کرده بود ...
رفتم تا دستمو روی آتیش اجاق گرم کنم که چشمم افتاد به خاتون که پشت در سرک می کشید ( حوضی که ظرف ها رو می شستم کنار بود و در از اون جا معلوم نبود ) ، تا منو دید با اشاره گفت : بیا بالا ...
و خودش آهسته رفت ….
نگاهی به عقب کردم تا خاطرم جمع بشه که اونا ما رو ندیدن ... دستامو با چادرم خشک کردن و رفتم بیرون ...
دنبالش می گشتم ... توی ایوون به ستون تکیه داده بود مثلا هیچ کاری نداره … با اشاره به من فهموند برو تو اتاقت و آهسته گفت : منم میام …
از اقبال من زهرا خواب بود ... وایسادم تا خاتون اومد ... سراسیمه بود ... با عجله چادر و چاقچورش را از زیر لباسش در آورد و داد به من و گفت : بذارش تو مطبخ کنار دیگ بزرگه , خودم پیداش می کنم ...
پرسیدم : چرا ؟
گفت : خوب مطبخ به در نزدیکه ... موقع نماز خودم می رم به رضا می گم ….
گفتم : نکن خاتون ... اگه بفهمن ؟ اگه بفهمن من کمکت کردم ؟
با عصبانیت چادر رو از دستم کشید و گفت : ترسو ، بی عرضه ... مگه ازت خواستم فیل هوا کنی ؟ بهت میگم چادر رو بذار تو مطبخ , همین ... چه کمکی ؟ خیلی سخته ؟ کی می خواد بفهمه ؟ نمی خوای نکن …
سرم رو با افسوس تکون دادم و چادر و از دستش کشیدم و گفتم : باشه ... از من گفتن بود , از تو نشنیدن ...
او رفت و من چادر رو کردم زیر لباسم ... چادرم رو سرم کردم و رفتم به مطبخ و اونو جایی گذاشتم که گفته بود …
سر شب بود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... نمی دونستم چیکار کنم ... اگه به کسی بگم قیامت به پا میشه و اگه نگم خاتون بدبخت میشه …
از جلوی پنجره کنار نمی رفتم ... چشمم به در بود ... صدای اذون که بلند شد , همه به نماز وایسادن …
چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ و طولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ….
سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم .. فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله به طرف بیرون می دون …
وای خدای من , خاتون لو رفته بود ... حالا چطوری خدا می دونه ... و از همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….
نفسم داشت بند میومد ... کارم تموم بود ... اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی ذاره ... مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم ...
حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند ... رفتن به عمارت….
چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریادی بود که از عمارت به گوش می رسید … من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …
یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت : چیکار کردی ؟ چرا این کارو کردی ؟ می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟ نترسیدی ؟
فورا حاشا کردم : مگه من چیکار کردم ؟ به من چه ؟ …
شوکت گفت : پس برا چی گریه می کنی ؟
گفتم : خوب برا خاتون ... نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
پرسید : تو چادرشو گذاشتی تو مطبخ ؟
گفتم : خوب آره ... داد به من گفت بشورم ...
گفت : پس چرا نشستی ؟
گفتم : خوب گفت عجله ندارم ... زهرا گریه می کرد ... به قرآن نرسیدم ... صبح اول وقت می شورم ... می خوای الان برم ؟
شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت : راه بیفت …..
فکر می کردم خاتون گفته ... پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم , خودم شاخ در آورده بودم …….
اون منو برد به اتاق عزت … خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد ... پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….
وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد ... از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه ... یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم , داشت زیرچشمی منو می پایید …
شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد ...
هولم داد جلوی عزت و گفت : بیا … بیا بیین چی میگه ... همش نگو زیر سر نرگس بیچاره ... از هیچی خبر نداره ... یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟
حالا از ترس گریه می کردم ... داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …
عزت عصبانیتشو سر من خالی کرد داد زد : پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری ؟ چرا گذاشتی زیر لباست سلیته ؟
گفتم : نمی دونم ... خاتون گفت کسی نبینه ... چه می دونم ... منم حرفشو گوش دادم …
بازم داد زد : گمشو از جلوی چشمم ... گمشو دیگه نمی خوام ببینمت وگرنه تیکه تیکه ات می کنم ….
پا به فرار گذاشتم ... خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم آورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……
یک هفته ای گذشت ... خاتون توی اتاق حبس بود … عزت در تدارک عقد خاتون بود ... همه ی قرار و مدارها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید ….
صبح خیلی زود , شاید وقت نماز , هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش واویلا …………
ناهید گلکار