خانه
201K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و سوم




    هفتم آقام برف سنگینی آومده بود ... زمین یخ زده بود ... وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا از هوش رفتم ... وقتی به هوش اومدم , تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم …

    حکیم از من پرسید : دخترم آبستن نیستی ؟

    از جام پریدم و گفتم : نه … نه ………..

    آبجیم کنارم نشسته بود و دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : ولی آبجی شکمت قلمبه شده ... فکر کنم خبری باشه …..

    پریدم بهش که : نه , این طور نیست ... خودم حتم دارم ...
    ولی دلم شور افتاده بود ... به محض اینکه رسیدم خونه به شوکت گفتم و ازش خواستم بفرسته دنبال گلین …. این بار هم خبر آبستنی من همه رو غافلگیر کرد , بیشتر از همه خودمو …………..
    غم دنیا به دلم نشست ... خاک بر سرت نرگس ... آخه تو بچه می خوای چیکار ؟

    احساس می کردم گیر افتادم ... با دو بچه دیگه پا گیر شدم و باید تا آخر عمر خدمت این خونه رو بکُنم ... سر زهرا شنیده بودم که شوکت گفته بود , عزت می خواد بچتو بندازه ...

    دست به دامن شوکت شدم : تو رو خدا یه کاری کن ... ببین اون موقع چی می خواستن به من بدن بخورم که بچمو بندازم ... شوکت خانم تو رو خدا کمکم کن …
    شوکت دو انگشت شست و سبابه شو باز کرد و وسط اونو گاز گرفت و چند بار گفت : استغفرالله ... توبه کن دختر ! چیزی که خدا داده نعمته ... چه حرفا می زنی ... پا شو واسه ی این معصیت سه بار دور خودت بگرد و بگو توبه ... بعدم برو تو حیاط سه تا کاسه آب بریز که گناهت شسته بشه و بره وگرنه خدا قهرش می گیره و داغ بچه به دلت می ذاره ……

    راستش ترسیدم و همین کارو کردم ...
    باز هم عزت هر چی از دهنش در می اومد به من گفت ... انقدر کلافه بود که نمی دونست چیکار کنه … من همش منتظر بودم اون بخواد این بار هم منو چیزخور کنه و ساده لوحانه هر شب منتظر بودم که بچمو بندازم ... اما صبح از ترس خدا سه بار دور خودم می چرخیم و سه تا کاسه آب می ریختم تو حیاط …..
    وقتی بچه دومم پسر شد که دیگه واویلا ..... از یک طرف شادی حاجی و چیزهایی که برایم می خرید و توجهی که به من می کرد و از طرف دیگه بدرفتاری بقیه …… به جز شوکت که با همه مهربون بود و من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا می فهمم که برای من مادری می کرد , همه چپ چپ نیگام می کردن ( من اونقدر از دنیای خودم ناراضی بودم که خوبی های شوکت رو نمی دیدم ... راستی اگر اون نبود چی به من می گذشت ) ...
    هنوز تو جا بودم که آبجیام با یک عالمه سیسمونی به خونه ی ما اومدن ... خیلی خوشحال شدم ... بعد از سال ها تونستم یک کم سرمو بگیرم بالا ...
    رجب , اسم پسرم بود ( عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد و در چشمانش غم بزرگی نمایان شد و دوباره آه کشید ... مثل اینکه نفس کم آورده بود باز هم یک آه بلندتر …) اسم اونم حاجی گذاشت و من حق دخالت نداشتم …. رجب انقدر خوشگل بود که همه دست به دست می بردنش ... حتی عزت هم نمی تونست باهاش بازی نکنه ... شیرین و بامزه بود .


    چهار سال گذشت ... رجب چهار ساله شد و زهرا پنج سال و نیم ...

    من تازه داشتم توی اون خونه جا می افتادم و زندگی می کردم ... هر کس کاری داشت , مرا صدا می کرد ولی باز هم نمی توانستم عزت را راضی کنم و او همچنان به خون من تشنه بود و از اینکه همه مرا دوست دارند , بیشتر عصبانی می شد .
    یک شب همه نشسته بودیم که عزت یک دست لباس آورد و گفت : می خوام اینو فردا تو مولودی عصمت الدوله بپوشم ولی برام تنگ شده ... نمی دونم چیکار کنم ……
    فورا مثل کسی که یک خیاط ماهر باشم , گفتم : خوب بدین به من براتون گشاد کنم ….

    با تعجب پرسید : مگه تو بلدی ؟

    گفتم : آره مگه چیه ؟

    گفت : از کجا یاد گرفتی ؟

    گفتم : خونه ی آقام …

    پرسید : کی بهت یاد داده ؟

    گفتم : یه خیاط ….

    پیرهنو طرف من دراز کرد و گفت : خرابش کنی , تیکه تیکه ات می کنم ...

    لباس رو گرفتم در حالی که هیچی از خیاطی نمی دونستم و اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم ... فقط برای راضی کردن عزت این حرف رو زدم ... اصلا فکر نمی کردم اون لباسش را به من بده ...

    نشستم و عزا گرفتم و شروع کردم به شکافتن لباس ….
    همینطور که مشغول باز کردن درزهای اون بودم , فکر کردم باید یک کاری بکنم که نشون بده من چقدر واردم ... این بود که چند تا نخ برداشتم و با اون اندازه های عزت رو گرفتم ... قبلا دیده بودم که خیاط ها چیکار می کنند ... کم کم اونا باور کردند من به کارم واردم ...

    بعد از شکافتن , با دقت دور سینه و کمر رو اندازه ی نخ ها کردم و با سوزن شروع کردم به دوختن آهسته و آرام و با دقت زیاد ... این کار تا صبح طول کشید ... در حالی که مرتب به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا این کارو کردم ... اگه خوب نشد , دختر چیکار می کنی ؟ آخه تو مگه فضولی ؟ به تو چه ؟ این چه کاری بود کردی ؟ بالاخره تمام شد ... ذغال توی اطو گذاشتم و لباس رو اطو کردم و بعد از نماز صبح خوابیدم , در حالی که دل تو دلم نبود ...
    صبح که بیدار شدم , لباس نبود ... با عجله خودم رو مرتب کردم و رفتم ببینم اوضاع چطوره ...
    همه داشتند ناشتایی می خوردند ... سلام کردم و یک چای برای خودم ریختم و نشستم سر سفره و زیر چشمی به عزت نگاه کردم ....
    اون حرفی نزد ... پرسیدم : لباستون خوب شده بود ؟

    گفت : آره , اندازه شده ...

    چیزی که به نظر من انقدر بزرگ میومد , برای اون چقدر ساده بود ... انگار نه انگار من تا صبح سر اون لباس نشسته بودم .
    حالا می فهمم که گشاد کردن یک لباس آنقدرها کار سختی نیست ... این اولین کار من بود و از فردا کارم در آمد ... هر کس هر چی می خواست بدوزه , دست به دامن من می شد …
    به هیچ کس نه نمی گفتم ... وقتی کاری رو به من می دادند , تازه می رفتم عزا می گرفتم چیکارش کنم ... اولش خیلی سخت بود ... گاهی مجبور می شدم یک لباس را بشکافم تا الگوی لباس دیگه بکنم و در این میان چیزی که عاید من شد , یاد گرفتن خیاطی بود .... ولی خوب ، از کارِ خونه بهتر بود چون زمانی که در حال این کار بودم کسی کاری به کارم نداشت .
    تا اینکه یک روز صبح برای بردن ناشتایی به اتاق حاجی رفتم ... برای اولین بار دیدم که اون هنوز خوابیده ... صدا زدم : حاجی …. حاجی دیر نشه؟

    اون تکان نخورد ......….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان