داستان عزیز جان
قسمت بیست و چهارم
جلو رفتم و دستش را گرفتم تا تکونش بدم …. ترسیدم ... بدنش یخ یخ بود ……
فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم ... مثل اینکه از شب قبل تموم کرده بود چون کاملا بدنش خشک شده بود .
سرتو درد نیارم ... حاجی رو دفن کردیم و عزا گرفتیم ولی من موذیانه با خودم فکر می کردم راحت شدم و دیگه لازم نیست از کسی بترسم ...
دست خودم نبود ... گریه ام نمی اومد ولی وقتی به بقیه نگاه می کردم ,کسی جز سر خاک گریه نکرد ... بعد از هفتم وقتی همه از سر خاک اومدیم , خونه خیلی شلوغ بود ... سگ صاحبشو گم می کرد ...
دیگ های غذا کنار حیاط بر پا بود و صدای قرآن خوان آنی قطع نمی شد .
همه ی اتاق ها پر بود از جمعیت .... من بچه ها رو برداشتم و به اتاقم رفتم تا نفسی تازه کنم ... دیدم تمام اثاثیه من و بچه هام رو جلوی در گذاشتند و در اتاق منو قفل کردند ...
به همون زودی عزت کار خودش را کرده بود .
دست و پام سست شد ... ترسیدم پول و طلاهام را پیدا کرده باشند ... با سرعت توی وسایل حمامم رو گشتم ... نفس راحتی کشیدم ولی فهمیده بودم چه بلایی داره سرم میاد ...
چیزی که فکر نمی کردم ... مگه میشه ؟ این دو بچه برادر و خواهرهای اونا بودند ... هنوز نمی دونستم منظور عزت که حالا فرمانده مطلق خونه شده , چیه ؟
به روی خودم نیاوردم و رفتم توی هشتی نشستم ... اون شب تمام شد و همه رفتند ……
از عزت پرسیدم : من کجا بخوابم ؟
و او با وقاحت گفت : سر قبر بابات ...
و رفت …..
دنبالش دویدم : عزت خانم من با این دو تا بچه چیکار کنم ؟هنوز کفن حاجی خشک نشده می خوای منو بیرون کنی ؟ ….
سرم فریاد زد : گفتم که برو ... از هر گوری اومدی برو همون جا ... صبح دیگه نبینمت …
با گریه رفتم پیش شوکت خانم ... التماس کردم منو با دو تا بچه آواره ی کوچه و خیابون نکنین ... تو رو به امام رضا قسمت می دم یک کاری بکن ... نذار من آواره بشم ……
شوکت دلسوزانه به من نیگا می کرد و اشک توی چشمش جمع شده بود ... با همون حال به من گفت : به همون امام رضا از دست من کاری بر نمیاد ... بیخود دست و پا نزن ... اونا تصمیم خودشونو گرفتن ... حرص دنیا چشمشونو کور کرده ... می ترسن دو تا بچه ی تو ارث و میراث بخوان ... من هر چی باید بگم گفتم ولی فایده نداره ….. می گن باید همین امشب بری ... وایسادن تا مهمونا برن …
خدا جزاشونو بده ... به قرآن منم خیلی گفتم ... ولی … چی بگم ... بیشتر تقصیر شوهر گور به گور شده ی منه ... میگه باید زودتر بره ….. همین امشب …… تو برو پیش اون , شاید دلش به رحم بیاد …..
فخری از کنار ما رد می شد ... نمی دونم چی شنیده بود که سر شوکت فریاد زد : ولش کن بذار بره ... کم لی لی به لالاش گذاشتی ؟ بسه دیگه ... ولش کن ….
من به حرف اون گوش ندادم و چادرمو سرم انداختم و رفتم پیش پسر حاجی ...
اون مثل اینکه منتظر من بود ... تا منو دید پرسید : تو که هنوز اینجایی ؟
گفتم : رحم کن ... دو تا بچه ی کوچیک دارم ... تو خیابون بخوابیم ؟ روح حاجی عذاب نمی بینه ؟ من قول می دم ارث حاجی رو طلب نکنم ………
یک دفعه چنان از کوره در رفت که انگار بهش فحش داده بودم ...
اون که در نبودن حاجی جرات پیدا کرده بود با صدای بلند فریاد زد : ارث می خوای ؟ بفرما واست گذاشتم ... چیز دیگه ای لازم نداری ؟ ...
از خجالت مردم … و اون چه که لایق خودش بود به من گفت ... ترسیدم منو بزنه ... کمی رفتم عقب و گفتم : مگه این دو تا بچه مال حاجی نیست ؟ …
اصلا نگذاشت حرفم تموم بشه ... پرید به من و گفت : نه , بچه ی حاجی نیستن ... حالیت شد ؟ نیستن ... تموم شد ... گمشو ... گورتو گم کن ... توله سگ هاتو وردار با خودت ببر ….
دیگه با رفتار زشت و زننده ای که او با من کرد , راه دیگری نداشتم جز رفتن ...
فکر کردم برم شب رو تو اتاق حاجی بخوابم ولی اونجارم قفل کرده بودن ... رفتم چادرمو پهن کردم و یکی یک بقچه زیر سر بچه ها گذاشتم و شب رو همانجا توی هشتی خوابیدم ...
فردا صبح بچه ها رو بیدار کردم و اثاثم را بردم گذاشتم پشت در ... خودم رفتم تا یک درشکه پیدا کنم ... اونوقت صبح درشکه کم بود ولی من می خواستم قبل از اینکه با اونا چشم تو چشم بشم , رفته باشم …..
بالاخره درشکه پیدا کردم و بی سر و صدا رفتم زهرا رو بیدار کردم و رجب رو توی بغلم گرفتم و بردم گذاشتم توی درشکه ... بعد اثاثم رو گذاشتم و بی هدف راه افتادم ….
با خودم گفتم : ولشون کن نرگس ... تو سرشون بخوره خونه شون ... چه اصراريه ؟ خاک بر سرت که نتونی یه خونه برای خودت بگیری ...
ولی در رو که می بستم , درد بزرگی توی سینه ام احساس کردم ... فکر می کردم چشمم داره از حدقه در میاد ... خیلی بهم زور اومده بود ….
تو این یک هفته خیلی فکر کرده بودم که بعد از حاجی چی به سرم میاد ... اما تنها چیزی که به عقلم نرسید , این بود که به این زودی منو بیرون کنن ….
با خودم گفتم غصه نخور نرگس ... پول که دارم و یک عالمه هم طلا دارم ... یک خونه اجاره می کنم بعد هم با خیاطی اموراتم رو می گذرونم , منت کسی رو هم نمی کشم …
یک به امید خدا گفتم و راه افتادم ….
درشکه چی هی می پرسید : زن حاجی کجا برم ؟
راستش خودم هم نمی دونستم ولی بهترین جا برای رفتن خونه ی رقیه بود ....
پس آدرس دادم و رفتم ...........…
ناهید گلکار