داستان عزیز جان
قسمت بیست و پنجم
رقیه فقط یک سال از من کوچکتر بود ... زن دوم زین العابدین خان نورمحمدیان , از آدم های سرشناس تهران بود ... او از همسر اولش سه دختر و دو پسر داشت ... چند سالی بعد از مرگ زنش با رقیه وصلت می کنه و حالا خودش دو فرزند داره که عباس هم سال رجب بود و قاسم یک ساله …….. ( زین العابدین خان را همه آقا جان صدا می کردند )
بچه ها همه بزرگ بودن و رقیه با همون سن کمش زندگی آقا جان رو اداره می کرد ... البته به کمک بانو خانم خواهر آقا جان که بعد از فوت شوهرش با اونا زندگی می کرد و خودش سه دختر و یک پسر داشت ….
آقاجان به نام نیک مشهور بود برای همین فکر کردم چند روزی مهمان اونا باشم ...
اما وقتی رسیدم پشت در مردد موندم که چیکار کنم ... خیلی خجالت می کشیدم ………
خوب حالا فکر می کردم حاجی هر چی بود دیگه من آواره که نبودم ...
درشکه چی صداش در اومد که : آبجی ما کار و زندگی داریم ... تکلیف ما رو روشن کن ….
گفتم : اثاثم رو بذار پایین و برو ….
بچه ها هر دو خواب بودن ... به زور زهرا رو بیدار کردم و رجب رو روی دوشم انداختم و پیاده شدم .
درشکه که رفت گریه ام گرفت ... درمونده و بیچاره کنار کوچه موندم ... زهرا گریه می کرد , بچه ام خوابش میومد ... بالاخره مجبور شدم در خونه رو بزنم .
هنوز صبح زود بود ... احمد آقا , پیرمردی که اونجا کار می کرد , درو باز کرد ... تا چشمم به من افتاد گفت : به به نرگس خانم تشریف بیارین تو ... بفرما …. بفرما …..
رفتم توی حیاط و جلوی در وایسادم ...
باز گفت : بفرما …
گفتم : نه ، میشه آبجیم رو صدا کنین ؟ …
احمد آقا دستش را روی چشمش گذاشت و دوید به طرف عمارت …..
خیلی طول نکشید که رقیه سراسیمه خودشو به من رسوند ... تا چشمش به من و بچه ها و اثاثیه ام افتاد با دو دست زد تو صورتش و گفت : سق سیاه ... دیشب به آقا جان گفتم نرگس رو بیرون نکنن خوبه ... به خدا دلم شور می زد ... بیا تو … بیا آبجیت بمیره الهی ... این همه زحمت تو خونه ی کوفتیشون کشیدی , اینجوری دستمزد تو رو دادن ؟ خدا لعنت شون کنه ... پاپتی های بی چشم و رو ... چه جوری دلشون اومد تو رو با دو تا بچه آواره کنن ؟ بیا … بیا تو آبجیت بمیره ……
با خجالت پرسیدم : آقا جان ناراحت نشه ؟ من زود می رم ... تا وقتی یه خونه پیدا کنم ….
ناراحت شد و گفت : وا آبجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ قدمت روی چشمم ... بیا آقا جان بیداره ... الان میاد برای ناشتایی ... بیا تو دیگه ... کفشتو در بیار ... ای وای چرا وایسادی ؟ غریبی نکن ... ارواح خاک آقام راحت باش ….
آقا جان داشت دست و صورتش رو خشک می کرد ... اومد جلو ... رقیه در حالی که سر و دست و گردنشو تکون می داد , گفت : نگفتم ؟ … نگفتم ؟ دیدی بیرونش کردن بی همه چیزا ... تازه دیروز هفت حاجی بود ... خجالت نکشیدن ؟ همه می دونن برای ارث و میراث این کارو کردن ... می خوان به تو هیچی ندن بی آبروها ...
آقا جان منو تعارف کرد و گفت : شما آبجی رقیه خانم هستید ... اینجا خونه ی شما هم هست ... قدم سر چشم گذاشتید ... ولی من نمی ذارم اونا حق شما رو بخورن ... این دو تا بچه که باباشون پس انداخته حق دارن مثل اونا سهم ببرن ....
نگران نباشین ... بی کس و کار که نیستید ... بچه ها رو بیارین ناشتایی بخوریم , بعد فکر شو می کنیم ... بازم از روی شرم گفتم : اول یه خونه برام اجاره کنین آقا …… پول هم دارم به قدر کافی ... فقط دست و پاشو ندارم …
آقا جان خیلی جدی گفت : این حرف ها رو نزن ... پولتو نگه دار ... حالا تو دو تا بچه داری ... ما که نمردیم ... همین جا هستی ... مردم چی میگن ... لُغُز می خونن که آقا جان یه زن بیچاره رو با دو تا بچه ول کرده تو خیابون تک و تنها ... زن جوون نمیشه بره خونه بگیره که …… هزار تا حرف پشت سرت می زنن … امکان نداره ... همین جا هستی ... شکر خدا اتاق زیاده و سفره پهن ... جای کسی رو تنگ نمی کنی …. منم می دونم با اونا چیکار کنم ...
گفتم : آقا جان من نمی خوام سربار شما باشم ... این کارو دوست ندارم ... یک کاریش می کنم ... فقط یک جا باشه که …
حرفم تمام نشده بود که آقا جان وسط حرفم پرید و گفت : نه , نمیشه ... حالا که اومدی اینجا , پس به من پناه آوردی ... منم کسی که بهم پناه آورده رو رد نمی کنم ، نمی ذارم جای دیگه ای بری ... احتیاطا اگرم اینجا نیومدی , بازم می اومدم شما رو می آوردم ... مگه بی کسی ؟ چه کاریه ؟ …. دیگه تموم شد ... حرفشو نزن ... همین جا هستی …..
بعد رو کرد به رقیه و گفت : خانم به نرگس خانم اتاق بدین جای خوب و مناسب ... بچه ها راحت باشن ... همین موقع بانو خانم با دختراش اومدن و پشت سرش دخترای آقا جان … همه با من سلام و علیک کردن و دور سفره نشستن ... برخلاف خونه ی حاجی که حتی یک بارم همه با هم سر یک سفره ننشستن , پسرا هم اومدن .. دو تا پسرای آقا جان و یکی پسر بانو خانم .... اونام با من سلام و احوالپرسی کردن و نشستن ...
سر سفره هاج واج مونده بودم ... نزدیک هفت سال تو خونه ی حاجی بودم و یک بار با هیچ مردی سلام و علیک نکرده بودم ... از خجالت مثل لبو سرخ شدم و قلبم به شدت می زد .....….
ناهید گلکار