داستان عزیز جان
قسمت بیست و ششم
وقتی همه نشستن , خدمتکارشون که یکی گل نسا , زن میونسال و چاقی بود ( بسیار کم حرف و کاری بود ... شوهرش از خونه بیرونش کرده بود و او هم به آقا جان پناه آورده بود و همیشه می گفت : غیر از آقا جان مرده شور هر چی مرده ببرن ) و دیگه عذرا , دختر باغبون بود که توی خونه کار می کردن …..
دو تایی برای همه چایی ریختن …. معصومه دختر بزرگ آقا جان با محبت لبخندی به من زد و گفت : نرگس جون بفرمایید شما شروع کنین ... بفرما ... خوش اومدین ... چه عجب ! خوشحالمون کردین ….
بازم خجالت کشیدم از اینکه اونا بفهمن بعد از این , من اونجا موندگارم و باید من و دو تا بچمو تحمل کنن ... از خودم شرمم اومد .. شاید دیگه این رفتار محترمانه رو با من نداشته باشن … از اینکه اونام بخوان به من بی احترامی کنن ترسیدم ....
رقیه و بانو خانم هی به من تعارف می کردن ولی چیزی از گلوم پایین نمی رفت ….
بیشتر تعجب کردم از اینکه دخترا با پسرا حرف می زدن و گاهی شوخی و خنده می کردن ... چرا اینا همه با هم خوبن ؟ چرا به هم نگاه غیض آلود ندارن ؟ چرا لقمه های همدیگرو نمی شمرن ؟ و چرا زن ها از مردا نمی ترسن ؟ ….
همون جا فهمیدم که به دنیای بهتری از زندگی پا گذاشتم و تازه فهمیدم از چه دنیای سیاهی اومدم بیرون …….
جایی که سرنوشتم رقم خورد ….
بانو خانم و معصومه موندن … بانو کنار آقا جان نشست و معصومه کنار من …………
رجب دوباره خوابش برده بود و سرش روی پای من بود ... نمی تونستم از جام جم بخورم ولی دل تو دلم نبود اگه اونا بفهمن چی میشه !
آقا جان خطاب به آبجیم گفت : خانم جان ترتیب اتاق نرگس خانمو بده ... بذار جا به جا بشه ...
بند دلم ریخت پایین ... الان بود که بانو خانم می فهمید چه بلایی سرم اومده ... سرمو مثل احمق ها کردم زیر چادر تا کسی رو نبینم ….
آقا جان ادامه داد : دارم به همه می گم ,, نرگس خانم دختر منه ... اینجا از این به بعد خونه ی اونم هست ...
و صدای بانو خانم اومد که : البته که هست ... قدمش سر چشم همه ی ما ……
من که اونا رو نمی شناختم ولی حتما که لیاقت خانم خوبی مثل شما رو نداشتن …
من هنوز سرم زیر چادر بود ... دلم می خواست بمیرم و سربار کسی نشم ...
آبجیم گوشه ی چادر منو زد عقب و گفت : تو چرا خجالت می کشی ؟ اونا باید حیا می کردن …..
معصومه جلوتر اومد و دستشو گذاشت روی پام و گفت : نرگس جون خدا خواست از اون خونه بیای بیرون ... به خدا همیشه خانم جان دلواپس شما بود ... همه حدس می زدیم که اینطوری بشه ولی نه به این زودی ... به نظر من هر چی زودتر بهتر ... ناراحت نباش ... ما همه حال روز شما رو می دونیم ... حالا ما یه خواهر دیگه داریم ( همه تو خونه رقیه رو خانم جان صدا می کردن )
حرفای اونا یه کم حالمو بهتر کرد ولی واقعا دلم نمی خواست اونجا بمونم ... این بود که گفتم : خیلی ممنونم ... ولی اگه آقا جان اجازه بده یه خونه برا خودم بگیرم و مزاحم نشم , بیشتر راضیم ... پولم دارم ….
اینو گفتم تا اونا بدونن من محتاج نیستم ….
ولی آقا جان با صدای بلند قاه قاه خندید و گفت : یادتون باشه نرگس خانم چقدر پولتونو به رخ ما کشیدین ... نقل قضیه این نیست …. یک زن جوون تک و تنها هزار تا بلا سرت میاد ... مردم راحتت نمی ذارن ، اونوقت به من چی میگن ؟ گفتم که شما مزاحم نیستین ... لطفا دیگه حرفشو نزنین ... یه مدت اینجا باشین , اگه ناراحت بودین یه فکری می کنیم ….
معصومه با مهربانی دستم رو گرفت و گفت : آره , قبول کنین ... قول می دیم بهتون بد نگذره …. خیلی خوب میشه ... با هم دوست می شیم …..
آبجیم حرفی نمی زد ولی بانو خانم هم خیلی محبت کرد و بالاخره راضی شدم و رجب رو گوشه ای خوابوندم ...
به زهرا گفتم : مواظب داداشت باش …..
و همراه آبجیم برای دیدن اتاقم راه افتادم …..
خونه ی حاجی در مقابل این خونه هیچ چی نبود ... خیلی بزرگ و با شکوه بود ... آنقدر اتاق داشت که برای دیدن همه ی آنها یک روز کامل وقت لازم بود ….
اتاقی که من اول به اون وارد شدم , بسیار بزرگ بود ... تقریبا همه ی خانواده ی آقا جان اونجا دور هم جمع می شدن ... همون جا غذا می خوردن و اگر مهمانی که خودمونی بود به اونا وارد می شد , همونجا پذیرایی می کردن ... چون خود آقا جان اون اتاق رو خیلی دوست داشت و اغلب همونجا بود ... مگه وقت خواب که با رقیه یک جا می خوابیدن ….
ناهید گلکار