خانه
201K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    چیزی که باعث تعجب من شد …… خودم اونقدر تحقیر شده بودم که هضم بعضی چیزها برایم سخت بود ...
    این اتاق چهار در داشت , یکی به اندرونی می رفت ... یکی به ایوان و یکی به یک سالن وصل می شد که دو طرفش اتاق های زیادی بود که هر کدوم از بچه ها یک اتاق داشتن و در چهارم به یک راهرو باز می شد که آن هم دو طرفش اتاق بود و اونجا اتاق دو تا خدمتکار و احمد آقا و دایه ای که بچه ها رو شیر می داد و باغبون بود و انتهای راهرو , مطبخ که خیلی شیک و تمیز بود ….
    و اما اتاق من پشت اندرونی ... دو تا اتاق دلباز و تمیز بود که به حیاط راه داشت و تقریبا یک طوری مجزا بود که وقتی دیدم به دلم نشست ... وسط اتاق وایسادم ... حال عجیبی داشتم ... یک جور بغض غریبی گلومو فشار می داد ... نمی دونم چرا اینقدر دلم برای خودم می سوخت … با اینکه اون طوری که فکر می کردم آواره نشدم و به طور معجزه آسایی سرپناهی امن پیدا کرده بودم , باز هم احساس بدی داشتم ….
    فکر اینکه توی خونه ی حاجی چی کشیدم و از همه بدتر توی اتاق حاجی چقدر رنج و درد را تحمل می کردم , وجودم رو به آتیش می کشید و حالا مثل یک آشغال منو از خونه ای که باید مال من باشه , بیرونم کردن و چقدر مظلومانه اومدم بیرون و حالا اونجا بودم ... جایی که با همه ی خوبی هایش مال من نبود و من یک مهمان ناخوانده بودم …..
    این طوری شد که من خونه ی آبجیم موندگار شدم ....

    تا عصر جابجا شدم ... آقا جان نهایت محبت رو به من و بچه هام می کرد و این یک حقیقت بود ... نه تنها خودش , بلکه تمام خانواده اش نسبت به من مهربان بودند و مثل عضوی از خودشان قبولم کردن ... حتی بانو خانم هم مرا دوست داشت و خیلی به من و بچه هایم می رسید .

    کارم که تموم شد , به حیاط نگاهی کردم ... با گل کاری های زیبا و درخت های تنومند و حوض بزرگی که وسط اون بود , بهترین جایی بود که هر وقت دلم می گرفت کنار پنجره می نشستم و عقده های دلم را خالی می کردم ….
    به زودی توی اون خونه ی پر از احترام و محبت جا افتادم ... رجب برای آقا جان شیرین زبانی می کرد و خیلی دوستش داشت ... به زور او را از آقاجان جدا می کردم … او بین بچه های خودش و زهرا و رجب فرقی نمی گذاشت تا حدی که بچه ها آقا جان را پدر خودشون می دونستن ….. ولی من هنوز معذب بودم ... اغلب با بچه ها توی اتاقم می ماندم و تا منو صدا نمی کردن , نمی رفتم ….
    معصومه از همه بیشتر با من مهربون بود و مرتب به سراغم میومد و از هر دری حرف می زدیم …….

    من حالا هفده سال داشتم و معصومه دو سال از من کوچکتر بود ولی خیلی فهمیده و عاقل بود و من از او خیلی چیزها یاد گرفتم .
    تا یک روز توی اتاقم نشسته بودم که رقیه اومد و با خوشحالی گفت : فهمیدی چی شد آبجی ؟ امشب برای معصومه خواستگار میاد ….

    با خوشحالی گفتم : خوبه به سلامتی ... همین امشب ؟

    رقیه با هیجان و طبق عادتش که تمام سر و دست و گردنشو تکون می داد , گفت : حدس بزن کی میاد خواستگاریش ؟

    گفتم : نمی دونم … من از کجا بدونم ؟ ... تو بگو کی میاد ؟

    او با همون ذوق و شوقی که نشون می داد , گفت : فرمانفرماییان ! …
    پرسیدم : خوب کی هست ؟

    با تعیب پرسید : مگه تو نمی دونی فرمانفرماییان کیه ؟! خیلی پولداره ... از اون گردن کلفتای تهرونه ... نصف تهرون مال اونه ... همین دیگه اون که بیشتر آب تهرون از قنات های اونا میاد ... می گن ماشین هم دارن …… خیلی …. خیلی …. خوب شد .
    رقیه اونقدر خوشحال بود که نمی دونست چطوری برای من مهم بودن این خواستگاری رو تعریف کنه …. بالاخره گفت : خوب حالا ولش کن آبجی ... بیا کمک , خیلی کار داریم …
    چنان برو و بیایی راه افتاده بود که نگو و نپرس ... سرسرا آماده پذیرایی می شد ووو بهترین میوه ها و شیرینی ها و انواع خوراکی ها جور و واجور چیده شد ... منم پا به پای رقیه و بانو خانم می دویدم تا همه چیز آماده شد ... صلاح نمی دونستم تو دست و پاشون باشم , پس رفتم به اتاقم …….
    از پنچره اومدنشون را دیدم ... خیلی با دبدبه و کبكبه وارد شدن ... با خودشون چند نفر آورده بودن که توی حیاط دست به سینه وایساده بودن …

    احمد آقا یک مجمعه ی بزرگ شیرینی و شربت و میوه برایشان برد و از اونا هم پذیرایی کرد .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان