خانه
201K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۰:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    چند جلسه با اونا حرف زد ولی بی فایده بود ... اونا منکر همه چیز بودند و تا چشم به هم زدیم خونه رو فروختن و اموال حاجی رو بین خودشون تقیسم کردن .
    آقاجان بعد از چند جلسه رفت و آمد به من گفت : دخترم به نظر من از خیرش بگذر ... اونا خودشون دارن تو سر و کله ی هم می زنن ... اصلا ارزش نداره ما هم قاطی این کارا بشیم …
    حال من که از دیدن اونا با اون همه حرص و طمع به هم می خوره ... این پول به درد تو نمی خوره ... بابا ولش کن ... خدا رو شکر هست ... من هیچ وقت تنهات نمی ذارم ... نه تو رو نه بچه هاتو ... خیالت راحت باشه ……….
    با این حساب , همه چیز از دست رفت و حتی یک شاهی از میراث حاجی را به بچه ها ندادند ... چیزی که بیشتر دلم رو می سوزوند , پول نبود ، ظلمی بود که به من روا شده بود ... می خواستم خودم رو ثابت کنم ولی نشد …..
    حالا من نوزده ساله بودم , قد بلند و کشیده ای داشتم ... انگار نه انگار دو تا بچه زاییده بودم ….

    بعد از برو و بیای خونه ی آقا جان , پشت سر هم برای من خواستگار پیدا می شد …

    زنش مُرده , پنج تا بچه داره …. مرد پیریه , می خواد یکی ازش مراقبت کنه ….. یه آدم پولداره , چهار تا زن داره می خواد تو رم بگیره …. تاجر پولداریه فقط هفت زن داره ….

    حالم از همشون به هم می خورد ... واقعا دیگه دلم نمی خواست شوهر کنم ... از این پیغام ها خسته بودم …

    عاقبت به آبجیم گفتم : تو رو خدا دیگه به من نگو ... اصلا نمی خوام ... هر وقت از من خسته شدی به خودم بگو یه فکری برا خودم می کنم ولی نگو شوهر کنم ... دیگه حرفشم نزن که ازت دلگیر می شم …..
    دیگه احساس غریبی نمی کردم ... منم شدم عضوی از اون خونه ... تدارکات ناهار و شام و مهمونی ها رو انجام می دادم و هر کاری که از دستم برمیومد و حالا طوری شده بود که انگار اگر من نبودم اموراتشون نمی گذشت و این مسئولیت ها از من آدم دیگه ای ساخت .
    تابستان بود ... برای محمود , پسر آقا جان دختر یکی از فامیل های فرمانفرماییان را شیرینی خورده بودن و قرار بود عروسی توی حیاط برگزار بشه ... این بود که آقا جان تصمیم گرفت حیاط رو مطابق شان فامیل عروس از نو بسازه .
    برای این کار گارگر و عمله و بنا ریختن تو حیاط خونه و شروع کردن به کندن آجرهای کف حیاط و اونو دوباره با موزائیک های جدیدی که تازه آمده بود , فرش کنند ... کارگرها مشغول کار شدن ...
    هوا ی گرم آخرای مرداد بود ... بعد از ناهار همه خوابیدن ... منم بچه ها رو خوابوندم ولی خودم خوابم نمی برد ... صدای کلنگ که به آجر می خورد , منو پشت پنجره کشوند …. چشمم افتاد به کارگرایی که توی حیاط و زیر آفتاب کار می کنن ... خوب معلوم بود که خیلی با سختی کار می کنن ... دلم سوخت …. تصور کار کردن در اون شرایط , خیلی سخت بود ...

    همین طور پشت پنجره وایساده بودم که آبجیم اومد ... وقتی دید بیدارم , خوشحال شد ... با این حال پرسید : بیداری ؟ ترسیدم خواب باشی ... خیلی گرمه کلافه شدم ... اومدم ببینم اگه بیداری با هم حرف بزنیم ...
    به شوخی گفتم : پس آقا جان تنها بخوابه ؟

    اون خندید و گفت : الان صد تا پادشاه رو خواب دیده … من خوابم نبرد ... هی وول می خوردم ترسیدم بیدارش کنم , بدخواب بشه ……..
    خودشو ولو کرد رو زمین و گفت : نباید امروز کوفته می خوردیم ... تو تابستون همون آب دوغ از همه بهتره ... من که سنگین شدم ……
    کنارش نشستم بهش نگاه کردم و گفتم : آبجی خیلی خاطر آقا جان رو می خوای ؟ ….

    چشماش برق خاصی گرفت و نفس بلندی کشید و گفت : راستش اول که منو آوردن خونه اش فکر می کردم بلایی که سر تو اومده , سر منم اومده ولی این طور نشد … خیلی طرفش جبهه گرفته بودم ... اونم حالیش شد ... تا سه ماه فقط پهلوی من می خوابید و دست بهم نمی زد …. اون خیلی مهربونه ، بهم احترام می ذاره ، حرف سرش میشه … اصلا به همه ی زن ها احترام می ذاره …… خوب ….. خوب دیگه ….

    و برای اینکه حرف رو عوض کنه , از جاش بلند شد و دستش رو برد جلوی صورتش و خودشو باد زد که : وای خیلی گرمه ... دارم پر پر می زنم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان