داستان عزیز جان
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
گفتم : الهی بمیرم ... اینجا که خوبه ... اون کارگرها تو ذل گرما دارن کار می کنن ... خیلی دلم براشون سوخت …
آبجیم نگاهی به بیرون انداخت و گفت : آره والله ... زبون بسته ها گناه دارن … الان میگم یه شربت خنک براشون ببرن….
و معطل نکرد و رفت …..
یک کم بعد با یک سینی لیوان و یک پارچ بزرگ شربت سکنجبین برگشت و گفت : می بینی تو رو خدا ... همه خوابن ... احمد آقام نیست ... قسمتشون نبود …
گفتم : ای وای نه ... گناه دارن ... من می برم ... پام که نشکسته ... بده به من … ثواب داره به خدا … الان حاضر میشم …….
سینی رو برداشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم تو حیاط ... به اولین نفری که رسیدم صداش کردم : عمو اینو بگیر … نوش جان ... بعد به احمد آقا بگو ظرفاشو بیاره ….
سرم پایین بود …… ولی اون جلوی من وایساده بود و سینی رو نمی گرفت …
سرمو بلند کردم و گفتم : خوب بگیر دیگه ……
یک جفت چشم سیاه درشت دیدم که به محض اینکه نگاهم در نگاهش افتاد , بند دلم پاره شد ….….
یه اتفاقی افتاد … چی شد ؟ نفهمیدم .... ولی هر چی بود باعث شد من با عجله سینی رو زمین بذارم و به طرف عمارت بدوم …. سراسیمه درو هول دادم و تقریبا خودمو انداختم تو اتاق ….
رقیه همون جا نشسته بود ... منو که با اون حال دید , هراسون شد و گفت : وا مگه جن دیدی آبجی ؟ کسی دنبالت کرده ؟ چی شده ؟ بگو ببینم …….
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم : نه ... نه ... چیزی نشده ... خیلی گرمه ... دویدم تا بیشتر گرما نخورم … باور کن آفتاب مغز سر آدمو سوارخ می کنه ……..
من تند تند حرف می زدم و اون با نگاهی شک دار به حرفم گوش می داد و چون از شکلش معلوم بود حرفامو باور نمی کنه , بازم ادامه دادم … عاقبت سرم داد زد : بسه دیگه ... راستشو بگو ……..
چاره ای جز قرشمال بازی نداشتم و زدم به سیم آخر و گفتم: ولم کن .... می خوای حرف درست کنی ؟ می خواستی چی بشه ؟ تو الان می خوای من چی بگم تا راضی بشی ؟ ولم کن آبجی سر جد پدرت …..
و دو زانو نشستم کنار دیوار و دیگه حرفی نزدم ... رقیه هم کمی منو ورانداز کرد و رفت …..
آشوبی توی دلم به پا شده بود ...
جوون خوش قیافه ای با چشمان سیاه و درشت ، قد بلند و چهار شونه , اون طوری به من نگاه می کرد که انگار ….. وای نه خدای من ... این چه فکر ابلهانه ای که کردم ؟ الهی بمیری نرگس که تو هیچ وقت درست نمی شی … بتمرگ سر جات ... با دو تا بچه و سربار دیگران و این حرفا ؟ خجالت بکش …….
اینا رو با خودم گفتم و یک بالش کشیدم جلو و سرمو گذاشتم روش تا بلکه این فکر از سرم بیرون بره ……
یه کم بعد با خودم گفتم بذار از دور نگاش کنم ببینم چه جوری بود ؟
رفتم کنار پنجره و آهسته از یه گوشه نگاه کردم ... دیدمش ... همه ی حواسش به اتاق من بود ... آره داشت اینجا رو نگاه می کرد ... قلبم چنان می زد که صداشو می شنیدم ... نه , تمام بدنم قلب شده بود ... تنم داغ بود ولی نه از گرما ……
همون جا وایسادم و دوباره پرده رو کمی عقب زدم و نگاه کردم ….. یک دفعه مثل صاعقه زده ها پریدم وسط اتاق و خشکم زد ... اون تا نزدیکی اتاقم اومده بود و دوباره نگاهمان بهم تلاقی کرد ………..
از برق اون نگاه واقعا خشک شده بودم و نمی تونستم فکر کنم یا از خودم حرفی بشنوم ……..
با صدای گریه ی رجب به خودم اومدم و پشت سرش زهرا که از خواب بیدار شد و آب می خواست …… همین طور که به بچه ها آب می دادم به خودم بد و بیراه می گفتم که نرگس دفعه آخرت باشه از این غلطا می کنی ... دلت به حال این بچه ها نمی سوزه ؟
دیگه پشت پنجره نرفتم ... سرم رو به خیاطی گرم کردم و تمام اون شب رو توی اتاقم موندم ... چند بار رقیه , عذرا رو فرستاد دنبالم ولی بهانه آوردم و نرفتم ... اصلا حوصله نداشتم …........
ناهید گلکار