داستان عزیز جان
قسمت صد و ششم
بخش دوم
هراسون رفتم پایین ...
حبیب ناراحت بود و به من گفت : عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی ؟ یعنی چی بیاد اینجا ؟
گفتم : حرف نزن , جواب منو بده ... یادش میدم , خوبم یادش میدم ... شورشو درآوردی تو ... مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری ؟ نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی ... بسه دیگه ... اگرم اون بخواد بیاد , من نمی ذارم ... قلم پاشو می شکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بذاره چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم …
سید حبیب آدم خوبی هستی , قبول ... نجیب و مظلومی , قبول ... اولاد پیغمبری , قبول … ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای ... پولم نداری … و این برای یک مرد خیلی بده …
خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بذارم کوکب بیاد خونه ات …
اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت : چرا یه دلیل دارم ... ما زن و شوهریم , دو تا بچه داریم ، یه بچه ام تو راهه .. باید بریم و زندگیمونو درست کنیم …
گفتم : زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی ؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من می گم به خاطر بچه ها نمی ذارم کوکب بیاد …
گردنشو کلفت کرد و گفت : مگه من می دم بچه های منو ببره ؟ اگر میاد بیاد , اگر نمیاد من با بچه هام می رم …
گفتم : برو … وردار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی ... اینم که به دنیا اومد برات می فرستم …
اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رو هم گرفت و داشت می رفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که : وای بچه هامو برد عزیز جان ... داداش جلوشو بگیرین …
گفتم : نکن مادر , مگه داره کجا می بره ؟ بشین , یه کم طاقت بیار ...
ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت …
خوب می دونی ما زن ها همین طوریم ... طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم ……
با رفتن کوکب , دل من خون شد ... قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم ... اون خیلی حق داشت …
ناهید گلکار