داستان عزیز جان
قسمت صد و هفتم
بخش سوم
تا اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد ...
زمستون تو راه بود و من دلم شور می زد ... از دستش خیلی عصبانی بودم , تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ... ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد : عزیز جان , آقا جون اومده …
من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود ... چشمو که از خواب باز می کردم , اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود ...
رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین … خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد …
راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم …
اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود … آروم گفتم : چی شده اوس عباس ؟ اُغور بخیر ... رفتی حاجی حاجی مکه ؟
به جای اینکه جواب منو بده , خیلی با پررویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده , لازم دارم ... فردا میام سر کار ….
رفتم نشستم رو درگاهی اتاق , کنار پنجره ... بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟
گفت : تو هنوز همون جور خوشگلی و …
گفتم : بسه دیگه , خجالت بکش … من بهت می گم منو چه جوری می بینی ؟ شکل الاغ ؟ … خیلی شبیهم ؟
گفت : این چه حرفیه می زنی ؟ …
گفتم: یه سوال کردم , جواب بده ... فقط یک کلام بگو , قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم …
گفت : نه به خدا ... دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر …
گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه ؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم ؟ خیلی خوب , هر چی خوردی بسه دیگه ... تموم شد ... تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی ... برو اینم روی همه ی قبلی ها ... من چوب اشتباه خودمو می خورم ...
اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت : این کارو نکن عزیز جان ... قول می دم تا بیست روز دیگه تمومش کنم ... زیادیم پول نمی خوام , فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچمو ... اگر می خوای الانم پول ندی , نده ... دست خالی می رم از یه جایی دیگه تهیه می کنم …
گفتم : پس برو ... اگر امروز اومدی سر کار که اومدی , اگر نیومدی کارو می دم به یکی دیگه ...
با ناراحتی رفت و درو زد به هم …
اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دقِ دلمو خوب خالی نکرده بودم …......
ناهید گلکار