خانه
202K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هفتم

    بخش سوم




    تا اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد ...

    زمستون تو راه بود و من دلم شور می زد ... از دستش خیلی عصبانی بودم , تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ... ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد : عزیز جان , آقا جون اومده …

    من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود ... چشمو که از خواب باز می کردم , اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود ...
    رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین … خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد …

    راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم …
    اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود … آروم گفتم : چی شده اوس عباس ؟ اُغور بخیر ... رفتی حاجی حاجی مکه ؟
    به جای اینکه جواب منو بده , خیلی با پررویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده , لازم دارم ... فردا میام سر کار ….
    رفتم نشستم رو درگاهی اتاق , کنار پنجره ... بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟

    گفت : تو هنوز همون جور خوشگلی و …
    گفتم : بسه دیگه , خجالت بکش … من بهت می گم منو چه جوری می بینی ؟ شکل الاغ ؟ خیلی شبیهم ؟

    گفت : این چه حرفیه می زنی ؟ …

    گفتم: یه سوال کردم , جواب بده ... فقط یک کلام بگو , قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم …
    گفت : نه به خدا ... دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر …

    گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه ؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم ؟ خیلی خوب , هر چی خوردی بسه دیگه ... تموم شد ... تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی ... برو اینم روی همه ی قبلی ها ... من چوب اشتباه خودمو می خورم ...
    اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت : این کارو نکن عزیز جان ... قول می دم تا بیست روز دیگه تمومش کنم ... زیادیم پول نمی خوام , فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچمو ... اگر می خوای الانم پول ندی , نده ... دست خالی می رم از یه جایی دیگه تهیه می کنم …
    گفتم : پس برو ... اگر امروز اومدی سر کار که اومدی , اگر نیومدی کارو می دم به یکی دیگه ...

    با ناراحتی رفت و درو زد به هم …

    اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دقِ دلمو خوب خالی نکرده بودم …......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان