خانه
201K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش سوم




    سال بیست و هشت بود ...

    زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت ... نیره دو تا پسر و یه دختر ... و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود ...

    خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود ... همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع می شدن ... دیگ های بزرگ بار می گذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن …
    من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومد …

    سمنوپزون اون سال رو خیلی مفصل گرفتم ... اون شب , ربابه اومد گفت : آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه ... اونو که دیدم , یاد اکبر افتادم ... اسمش عفته … آدرس می دم برو ... ضرر که نداره , شاید خوشت اومد ...

    گفتم : اکبر زن نمی خواد ... تا حالا که حرفی نمی زده ...
    گفت : وا آبجی ؟ چه حرفا می زنی ... الان بیست و دو سالشه , چطور زن نمی خواد ؟ …

    گفتم : نمی دونم ... صبر کن , ببین الان خودش بهت میگه ….

    صدا زدم : اکبر , مادر بیا خاله ات کارت داره …

    اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت : جانم خاله ؟
    ربابه گفت : داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب ... خاله می خوای برات برم خواستگاری ؟

    اکبر صورتش از هم باز شد و گفت : برو خاله جون ... عزیز جان که به فکر من نیست , اقلا شما یک کاری بکن …..

    ربابه زد زیر خنده و گفت : الهی قربونت برم ... من تازه می خواستم تو رو راضی کنم , بمیرم که زن می خواستی ... دیدی حالا آبجی ؟

    گفتم : وا ؟ زن می خواستی ؟ نمی دونم والله ... چی بگم ؟ باشه می ریم ببینیم چی میشه … ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم , نمی گیرمش ها ...

    و با هم خندیدیم …

    اکبر هیچ وقت حرفی از زن گرفتن نمی زد ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده …
    فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری ... دختر شیرین و زیبایی که دیدم , همونی بود که من برای اکبرم می خواستم ... یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد , کارو تموم می کرد … منم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم درآوردم …

    ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود , بعد از شش ماه پیله کرد و ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه , مجبور شدم این کارو بکنم …

    چقدر هم خوب شد ... چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد …
    اون باسلیقه و مهربون بود ... به فکر همه چیز بود ... وقتی من از سر کار میومدم , خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم ……
    حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم … عفت خانم همیشه خوشرو و خندون بود ... انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت ….


    بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد .... تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شد …

    اسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم : اسمش باشه منیر …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان