داستان عزیز جان
قسمت صد و نهم
بخش دوم
صبح زود دو باره رفتم بیمارستان ... چشمم که به نیره افتاد , بند دلم پاره شد ...
گریون خودشو انداخت تو بغل من ... نپرسیدم چی شده , دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ...
ملیحه اومد و با گریه گفت : کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه …
در حالی که دیگه نا نداشتم , رفتم بالای سرش ... خدای من اون به اغماء رفته بود ... من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری برنمی اومد …
یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب ... در حالی که بچه ام اون همه انتظار کشیده بود , حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده …
مرتضی و حشمت , حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت رو به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر …
اون زمان اکبر , تهران نبود ... بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن …
بعد از ظهر در حالی که داشتم از غصه می مردم , اونا رسیدن … مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم , به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم …
دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم , باید از دور اونو می دیدیم ...
یک هفته هم کوکب به همین حال بود ... تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم , صدام کردن و گفتن : متاسفانه تموم کرده …
بچه ام رفت ... به همین راحتی کوکبم رفت ... چیزی که هرگز تصورشو هم نمی کردم …
عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت ….....
عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد , بدون اینکه گریه کنه ؛ اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش …
اون زن باقدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود , بالاخره از پا افتاد … او که همیشه می خندید و با خنده های بامزه اش دل همه رو شاد می کرد , کسی که دست همه رو می گرفت ؛ حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره …
اونقدر سرش پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم …
همین طور که اشک از چشم هاش میومد , جانمازشو گذاشت زیر سرش و روی تخت دراز کشید و چشمشو بست …
ناهید گلکار