داستان دل ❤️
قسمت اول
بخش سوم
اما خاله عاطفه اومد و عماد همراهش نبود ... قدرت اینکه بهش سلام کنم نداشتم ...
خدایی بود که مامان پرسید : پس کوشن عماد و عادل ؟
گفت : با باباشون میان .. عبدالله می دونه که شوهرت خونه نیست , نیومد ... ول کن بابا , میان دیگه ... از الان بیان اینجا چیکار ؟
تا اومدنِ عماد , چشمم به پنجره بود ...
وقتی از دور دیدمش , بی اختیار از جا پریدم ...
طوری که مامان پرسید : وا خاک بر سرم , چی شدی ؟
دستپاچه شده بودم ... گفتم :گرممه , برم آب بخورم ...
ولی رفتم به طرف در تا هر چی زودتر اونو ببینم ...
احساس کردم عماد هم با نگاه دنبال من می گرده و در یک لحظه نگاهمون در هم آمیخت و به جون من آتیش زد ...
عماد چشمان درشت و سیاهی داشت و خیلی خوش قیافه بود ولی قدش متوسطِ یکم کوتاه بود ... موهای بلند صافی داشت که تقریبا تا روی شونه هاش می رسید و گهگاهی با دست می زد عقب ...
اون زمان مد شده بود که پسرها موهای سرشون رو بلند می کردن و یک شلوار پاچه گشاد می پوشیدن و می شدن محبوب دخترا ....
وقتی اونا نشستن , من رفتم تا چایی بریزم ...
خونه های سازمانی کوچیک بود ... دو تا اتاق خواب و یک هال و پذیرایی و یک آشپزخونه ی کوچیک تمام چیزی بود که ما داشتیم که اگر از اونجا جوابمون می کردن , جایی نبود که توش زندگی کنیم ....
اما تا دلتون بخواد دل خوش داشتیم ...
در حالی که دستم می لرزید , چایی ها رو بردم تو اتاق ...
مامان داشت از بُردِ امروز من و کاپی که گرفته بود با آب و تاب تعریف می کرد ...
همین طور که چایی رو گذاشتم رو میز , گفتم : می دونی خاله وقتی به مامان گفتم چی به من گفت ؟
خاله عاطفه خندید و گفت : می دونم بی احساسه ... قربونت برم چی گفت ؟
ادای مامان رو در آوردم و گفتم : گفت خیلی خوب , حالا برو چایی دم کن ... زیردستی ها رو هم بذار ...
همه شروع به خندیدن کردن ... عماد که صدای خنده اش بلند شده بود , گفت : مثل مامان من ... همشون مثل هم هستن ...
خاله گفت : ولی عماد وقتی به من گفت که می خواد تو تلویزیون بخونه , از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ... باورتون میشه ؟ می خوان صداشو از تلویزیون آموزشی پخش کنن ...
بی اختیار داد زدم : تو رو خدا ؟
ناهید گلکار