خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش دوم




    گفتم : الهی بمیره ساقی ... اینطوری نگفتم , شوخی می کردیم ... اون نباید می رفت می گفت ... حالا چیکار کنیم ؟
    گفت : اگر می دونستم خاطر عماد رو نمی خوای مهم نبود , ولی من که می دونم تو دلت چی می گذره ...
    گفتم : نه , نمی خوام خاله ناراحت بشه ...
    گفت : برو خودتو جمع کن ... من اون جعبه رو دیدم ... برای چی به من نمی گی ؟ من مادرتم , باید از دلت با خبر باشم یا نه ؟
    سرمو انداختم پایین و در حالی که از خجالت با ناخن هام بازی می کردم , گفتم : آخه شما به جعبه ی من چیکار داشتین ؟ آدم نمی تونه تو این خونه یک چیزی برای خودش داشته باشه ؟ حالا چیکار کنیم مامان جون از دلشون دربیاد ؟
    گفت : تو غصه نخور ... الان می رم پیش عاطفه , درستش می کنم ... نگران نباش , عماد بالاخره داماد خودم میشه ...

    و فورا ژاکتشو تنش کرد و رفت ....
    با خودم فکر می کردم کاش منم می رفتم و می تونستم حسابی براشون توضیح بدم ...

    حسام از در اومد تو و پرسید : لی لا مامان کجا می رفت با این عجله ؟
    گفتم : خونه ی خاله عاطفه ... تو امروز با عادل حرف زدی ؟
    گفت : آره , با هم بودیم ... برای چی ؟
    گفتم : چیزی بهت نگفت ؟ ...

    با تعجب پرسید : در مورد چی ؟
    گفتم : ولش کن ...
    گفت : در مورد اینکه تو گفتی عماد کوتوله س ؟ خوب راست گفتی , خوشم اومد ...
    پرسیدم : واقعا عادل به تو اینو گفت ؟ ...
    گفت : آره ... کوتوله س دیگه ... حالا برای چی بهشون برخورده ؟ ...
    گفتم : به خدا حسام می زنم تو دهنت ... من اینو نگفتم , ساقی از خودش درآورده ...
    گفت : ولش کن , پسره ی از خودراضی ... فکر می کنه رفته تو تلویزیون , خر بزرگی شده ... همچین خودشو می گیره که انگار از دماغ فیل افتاده ... کوتوله س دیگه ...
    گفتم : عماد کجاش کوتوله ست ؟!! هم قد توئه دیگه ... مثلا تو بلندتری ؟
    گفت : من هنوز قد می کشم ... اون دیگه همین قد می مونه ...
    حسام دوسال از من کوچیک تر بود و با عادل همکلاس ... و یک برادر دیگه هم داشتم , سامان , که اونم دو سال از حسام کوچیکتر بود ...

    مامانم تو سن پانزده سالگی منو به دنیا آورده بود و سی و دو سال داشت و هنوز خیلی جوون بود ... شیک می پوشید و به سرو وضعش می رسید ...  مرتب رنگ موهاشو عوض می کرد ، به ناخن هاش لاک می زد ...
    اما خاله عاطفه زیاد اهل این کارا نبود و هشت سال از مامان من بزرگتر بود ...
    همونجا کنار پنجره موندم تا مامان برگرده که دیدم مامان و خاله عاطفه و ساقی و ساغر با هم دارن میان ...
    عادل هم پشت سرشون بود ...

    با هم می گفتن و می خندیدن ... از اینکه لب اونا رو خندون می دیدم , خوشحال شدم ...
    مثل اینکه مسئله برطرف شده بود ...

    خاله تا چشمش به من افتاد گفت : قربونت برم عروس خوشگلم ...

    و چونه ی منو گرفت ، سرشو تکون تکون داد و تو چشمام نگاه کرد و گفت : من موهامو تو آسیاب سفید نکردم ... می دونستم تو آخرم نصیب عماد من میشی ...
    خدا رو شکر ... قد بلند ، چشم شهلا ، موهای قشنگ ...
    الهی صد هزار مرتبه شکرت ... عروس خوشگل و خانم و با حیا دارم ... حالا برو زری جون شیرینی بیار دهنمون رو شیرین کنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان