خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش اول




    با شنیدن این حرف , انگار یکی توی گوش من سوت کشید ... دستم رو گذاشتم روی دو طرف سرم ...
    دیگه چیزی نشنیدم ... دویدم طرف اتاق و درو بستم و پشتش نشستم ... جلوی دهنم رو گرفتم و با صدای آهسته چند بار ناله کردم ...
    پشت سر هم می گفتم : نه ... نه , امکان نداره ... نه , غیرممکنه ... عماد همچین کاری با من نمی کنه ...

    خاله می کوبید به درو التماس می کرد : درو باز کن باهات حرف بزنم ...
    آخه چه حرفی داشت به من بگه ؟ غیر از اینکه عماد داشت عروسی می کرد و غرور و شخصیت من رو خرد کرده بود ؟ ... درست وقتی که من به همه اعلام کردم که اونو دوست دارم ...
    به یک باره از درون فرو ریختم و شکستم ... آرزوی مرگ کردم تا چشمم دیگه به چشم کسانی که می خواستن منو با ترحم نگاه کنن نیفته ...
    خیلی خجالت می کشیدم از همه ... می دونستم که بابا خیلی ناراحت میشه ...
    اونم مرد بود و غرور داشت ... خاله عاطفه اون روزا هر کجا می نشست , از اینکه من عروس اونام می گفت و تقریبا همه ی در و همسایه ها می دونستن و برای بابا که من دخترش بودم خیلی سخت بود که به این شکل ما رو نادیده بگیرن ... باید به فکر آبروی خودم و خانواده ام می بودم ...
    دستی به صورتم کشیدم ... جلوی آیینه ایستادم ... برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم ...
    بغضم رو فرو بردم و در حالی که به چشم های خودم نگاه می کردم , گفتم : برای همیشه لی لا , گریه نداریم ، عجز و ناتوانی نداریم ... بذار فکر کنن که برام مهم نبوده ... عماد هم بره به جهنم ... کسی که منو نخواد , منم اونو نمی خوام ... اول و آخر دنیا که نبود ... درس می خونم برای خودم کسی میشم ... نمی ذارم اونا منو زیر پاشون خُرد کنن ...
    هنوز خاله می کوبید به در و منو صدا می کرد ...
    درو باز کردم و گفتم : جانم خاله ؟
    گفت : خدا منو بکشه که این طوری شد ...
    گفتم : نه , خودتون رو ناراحت نکنین ... من از این ناراحت شدم که با اینکه خاله ی ما بودین , تا امروز که کارت آوردین با ما مثل غریبه ها رفتار کردین ... شما اگر جای ما بودین چیکار می کردین ؟ ...
    گفت : حق داری ... هر چی بگی حق داری لی لا جون ولی به خدا همش فکر می کردم عماد سر لج افتاده و منصرف میشه ... چون بارها به من گفته بود که تو رو براش خواستگاری کنم ... منِ مادر مرده هم منتظر همین بودم که از کاری که داره می کنه پشیمون بشه ...
    گفتم : حالا دیگه کاریه که شده ... مبارک باشه ... ببخشید از دست شما ناراحت شدم , اشکالی نداره ...
    مامان که معلوم می شد از من داغون تره , به صورت من نگاه می کرد نمی دونست تو دل من چی می گذره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان