خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش دوم



    خاله دوباره با شرمندگی نشست ...
    من رفتم تو آشپزخونه , میوه آوردم و گذاشتم جلوش و خودمم شروع کردم به خوردن گیلاس ...
    پشت سر هم می گذاشتم دهنم و تند و تند می جویدم ...
    مامان بی صدا به من زل زده بود ...

    خاله بالاخره بلند شد و رفت ...
    تا اون پاشو از در گذاشت بیرون , صدای مامان دراومد و شروع کرد به همه ی اونا بد و بیراه گفتن که : معنی نون و نمک خوردن رو فهمیدیم ... اسم بچه ی من سر زبون ها می ندازین و می گین ببخشید ؟ خدا رو خوش میاد ؟ اگر با ساقی همین کارو نکردم , اسممو عوض می کنم می ذارم احمق خانم ...
    حالا می بینی ...
    گفتم : مامان میشه بس کنین ؟ ...اصلا حوصله ندارم بهش فکر کنم ...
    گفت : نه , من که می دونم شوهر از این بهتر پیدا می کنی ... بره به درک پسره ی بی معرفتِ الاغ ... یک ذره به فکر ما نبود ... از بچگی به من میگه خاله ... کارش  به هر کجا گیر می کرد میومد سراغ من , حالا رفته زن گرفته ، محل سگ به ما نگذاشته ... میومد مثل آدم عذرخواهی می کرد و اجازه می گرفت , اون وقت اون یک امری بود جدا ... منم قبول می کردم ولی به خدا اگر دیگه تو روش نگاه کردم ...  پسره ی بی شعور برای من کارت دعوت می فرسته ...
    مامان همین طور می گفت و دلش خالی نمی شد ... یک جورایی دل اونم سوخته بود ...
    دیگه طاقت شنیدن نداشتم ... بلند شدم کفشم رو پام کردم و از خونه زدم بیرون ...

    کنار خیابون راه می رفتم از دردی که تو سینه داشتم فقط صورتم غمگین بود و خودم آروم قدم می زدم ...

    با خودم گفتم امکان نداره عماد همچین کاری بکنه , شاید برای تنبیه کردن من این حرف رو زده ...
    شاید پشیمون بشه و دوباره برگرده ... شاید اصلا همه ی این ها خواب باشه و من به زودی بیدار بشم ...
    آره , خوابه چون نمی تونم گریه کنم ...
    اون شب خونه ی ما با عصبانیت بابا و حسام و بد بیراه گفتن های اونا گذشت و من بی صدا و به ظاهر آروم گوش کردم ... هر حرف اونا مثل خنجری بر دلم نشست ...
    دیگه درس نخوندم و فردا همین طور مات و مبهوت رفتم امتحان دادم و برگشتم ...

    ساقی منو دید ولی جلو نیومد ...
    ازش متنفر بودم ... نمی دونم اگر خودشو به من نشون می داد باهاش چیکار می کردم ولی اینو می دونستم که نمی خواستم دیگه چشمم بهش بیفته ...
    یک هفته بیشتر تا کنکور نمونده بود ولی من کلا هیچ کاری نمی کردم ... روی تختم می نشستم و به یک جا زل می زدم ...
    غذا زیاد می خوردم ... نمی دونم چطوری اونا رو از گلوم پایین می دادم ولی تمام دقم رو سر خوردن خالی می کردم ... با این حال  به شدت لاغر شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان