داستان دل ❤️
قسمت سوم
بخش سوم
تا روزی رسید که می خواستم کنکور بدم ...
قبلا قرار گذاشته بودیم با ساقی بریم ولی این بار هر کدوم جدا از هم سر جلسه حاضر شدیم ...
جلوی در دانشگاه از تاکسی پیاده شدم و از دور دیدم که عماد با ساقی اومده ...
اونا هم منو دیدن ولی هیچکدوم به روی خودمون نیاوردیم ... اما غوغایی که در دورن من به پا شده بود , گفتنی نیست ...
از خودم بدم میومد ... از اینکه باید انتخاب بشم احساس عجز و ناتوانی کردم ...
راستی چرا من باید تسلیم اون باشم ؟ ... اگر این کارو من با عماد کرده بودم حتما مدعی من می شد و لکه ای ننگ بر پیشونی من می خورد ولی حالا مادر عماد چنان از شاهکار پسرش حرف می زد که انگار من بیچاره و بدبخت شدم ...
مرتب با خودم تکرار می کردم خودتو نباز ... نذار بفهمن که تو واقعا بیچاره شدی ...
تصمیم مامان و بابا این بود که به عروسی نریم ... منم نمی خواستم برم ولی روز عروسی نظرم عوض شد ...
بهشون گفتم : اگر ما نریم همه فکر می کنن که چقدر ما بدبخت شدیم ... باید بریم و ما رو ببینن و فکر کنن این ما بودیم که اونا رو نخواستیم و برامون مهم نیست ...
مامان با نظر من موافق بود ولی بابا می گفت : گور پدر مردم , هر چی می خوان فکر کنن ... من نمیام تا چشمم به اون عبدالله و عماد نامرد نیفته ...
ولی بالاخره مامان راضیش کرد که رفتن ما به صلاح خودمونه ...
با دلی خون لباس پوشیدم و عمدا برای بار اول خودمو آرایش کردم تا غمی که توی صورتم بود رو پنهون کنم ...
بابام یک شورلت قدیمی داشت ... سوار شدیم به طرف خونه ی عروس ؛ جایی که مراسم عقد انجام می شد ...
حسام که با ما نیومد ولی سامان با ذوق و شوق راه افتاد ... اون خیلی مسائل دنیا براش مهم نبود ...
همه دلشوره داشتن و به زبون میاوردن جز من ... انگار هیچ حسی نداشتم ... نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد فقط تو فکر این بودم که غرور شکستمو بند بزنم ...
ما خیلی دیر رسیدیم ... عقد تموم شده بود ...
دوستای عماد براش سنگ تموم گذاشته بودن , مجلس با ساز اونا چنان گرم بود که همه خوشحال به نظر می رسیدن و می رقصیدن ...
ما که وارد شدیم , خاله و عبدالله خان ما رو دیدن و با عجله خودشون رو به ما رسوندن ...
هر دو هیجان زده از ما استقبال کردن ...
عبدالله خان با بابا دست داد و گفت : خیلی مردی ... نمی دونی چقدر منو خوشحال کردی ... روم نمیشه تو صورتت نگاه کنم ... بدون شماها اصلا حالم خوب نبود ... بفرمایید , خوش اومدین ...
چطوری دخترم ؟ حالت خوبه عمو جون ؟ زری خانم خوش اومدین , قدم سر چشم ما گذاشتین ....
ناهید گلکار