خانه
243K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهارم

    بخش سوم




    و بعد چنگال رو برداشت زد توی یکی از اون کتلت ها و دراز کرد طرف من و گفت : لی لا خانم اول شما بفرمایید و لطفا نظرتون رو بگین ...
    یک مرتبه جا خوردم ... چرا بین اون همه آدم به من داد ؟
    گرفتم و گفتم : خیلی ممنون , خودم بری داشتم ...
    گفت : دختر خانم ها صاحب نظرتر و نکته بین تر از بقیه هستن ... می خوام نظر تو رو بدونم ....
    چنگال رو گرفتم و گذاشتم تو بشقابم و یکم از کنار اون خوردم ...
    خیلی با ذوق و شوق به من نگاه می کرد و پرسید : چی شد ؟ نظرتون چیه ؟
    گفتم : ببخشید , آپولو که هوا نکردین ... کتلت , کتلته دیگه ... فرقی نداره ولی به نظر من اینم خوشمزه بود ...اما من کتلت مامانم رو دوست دارم ...
    شروع کرد با صدای بلند خندیدن که : خوشم اومد , خیلی دقیق و موشکافانه بود ... من منتظر همچین جوابی بودم ... یک دختر خانم با هوش و بازکاوت ... این درسته ... اگر می گفتین که خیلی خوشمزه است و من از این بهتر ندیدم , قبول نداشتم ...

    عالی بود ... شرط اول خوب زندگی کردن , درست فکر کردنه ...
    تو دلم گفتم حالم داره از دست این مرتیکه به هم می خوره ... خیلی احمقه و داره اینو تو لودگی کردن پنهون می کنه ...
    کتلت رو زدم کنار بشقابم و یکم ماهی برداشتم و شروع کردم به خوردن , بدون اینکه جوابشو بدم ...

    از اینجور آدم ها متنفر بودم ...
    از تظاهر به همه چی دونستن اون بدم اومده بود ...
    اون شب من برای اینکه زیاد بهم اصرار نکن , یکم ماهی خوردم و رفتم دوباره تو اتاق کبری خانم ... جلوی در پشتی نشستم و دیگه بیرون نرفتم ...
    فردا نزدیک ساعت ده بعد از اینکه صبحانه خوردیم , رزیتا اومد دم اتاق ما و گفت : لی لا جون ما می ریم لب دریا تو ... با ما میای ؟
     گفتم : نه مرسی , شما برین ... من گرمم میشه , دوست ندارم ...

    رُزیتا رفت ...

    چند دقیقه بعد زینت خانم اومد و گفت : زری خانم ؟ زری خانم ؟ ...
    مامان رفت جلو و گفت : سلام خانم ... حالتون چطوره ؟
    گفت : سلام ما داریم می ریم لب دریا ... شما بیاین با هم بریم ... خوش می گذره ...
    مامان گفت : چشم ... ما هنوز حاضر نیستیم ... حسام و باباش رفتن خرید , برگردن ... شما برین ما هم میایم ...
    گفت : نه , صبر می کنیم با هم بریم ... هر وقت حاضر شدین , ما رو صدا کنین ...
    گفتم : مامان خانم من نمیام ... از اون مرتیکه ی از خودراضی بدم میاد ...
    گفت : ایییی ولم کن ... تو از کی خوشت میاد که از اون خوشت بیاد ؟ ... فعلا که از ما هم بدت اومده ... پاشو این قدر منو اذیت نکن ...
    اون روز به زور منو با خودشون بردن ... لب دریا , جاهایی بود که همه شنا می کردن ولی بابا دوست نداشت و همیشه ما رو می برد یک جای خلوت و ما با لباس می رفتیم توی آب ...

    این بار هم بابا همین پیشنهاد رو کرد ... زینت خانم هم قبول کرد و با هم رفتیم ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان