داستان دل ❤️
قسمت چهارم
بخش چهارم
وقتی رسیدیم لب آب , حسام و سامان فورا رفتن تو آب ... بعدم بابا رفت ...
مامانم که خیلی آب رو دوست داشت , همراه زینت خانم حاضر شدن و اونا هم رفتن و یکم نزدیک ساحل توی آب ؛ بازی می کردن ...
رضا سرشو به ماشین و جمع و جور کردن گرم کرده بود و نمی رفت ... احساس کردم دور و بر من می پلکه ...
گفتم : رزیتا بریم تو آب ؟
گفت : اگر تو بیای ! آخه من دوست ندارم ماسه ای بشم ولی به خاطر شما میام ...
بلند شدیم و همون طور با لباس رفتیم تو آب ...
من شنا خوب بلد نبودم ... فقط می تونستم روی آب بخوابم و بهم آرامش می داد ... همین طور که روی آب خوابیده بودم , چشمم رو بستم و فکر کردم ...
چقدر دلم می خواست غصه ای که تو دلم داشتم رو فراموش می کردم از زندگی لذت می بردم ولی طعم لحظات من تلخ شده بود و جز غم و اندوه احساس دیگه ای نداشتم ...
ای کاش وقتی برمی گردم تهران , ببینم همه چیز مثل سابق شده ... عماد ازدواج نکرده و همون طور مشتاق دیدن من از جلوی خونه ی ما رد میشه ....
کمی گذشت خسته شدم و اومدم پامو بذارم زمین که دیدم زیر پام خالیه و از ساحل دور شدم ...
چند بار رفتم زیر آب و اومدم بالا ... احساس کردم دارم غرق می شم ...
رفتم پایین و پایین تر ... پام خورد به زمین ... با سرعت پامو فشار داد و خودمو رسوندم بالا و تا سرم از زیر آب دراومد فریاد زدم : بابا کمک کن ...
و باز رفتم زیر آب ... تقلا می کردم ... نفسم داشت بند میومد که یک دست رفت زیر شکمم و منو داد بالا ...
مامانم بود ولی نمی تونستم درست نفس بکشم ...
حسام از راه رسید و منو گرفت و با خودش برد ...
تا به ساحل رسیدیم , بابا داد زد : زری ؟ ... زری کو ؟ ... حسام بدو ...
رضا و حسام و بابا هر سه به طرف دریا شناکنان رفتن ...
همین طور که نفسم بالا نمی اومد از ترس از دست دادن مامانم گریه افتادم و گفتم : ای خدا ... مامانم ... وای ...
از دور یک دست می دیدم که از آب بیرون میاد و دوباره میره زیر آب ...
و چند دقیقه بعد رضا اولین نفری بود که به مامان رسید و اونو گرفت ...
کمی که اومدن جلوتر بابا به اونا رسید و مامان رو با خودش آورد به ساحل ...
ناهید گلکار