داستان دل ❤️
قسمت پنجم
بخش اول
مامان از حال رفته بود ...
فورا بابا اونو خوابوند رو زمین ... رضا همه رو کنار زد و با دو دست قفسه ی سینه اش رو چند بار فشار داد ... چنان محکم این کارو کرد که مقدار زیادی آب از دهن مامان زد بیرون و نفسش بالا اومد ...
و باز بی رمق افتاد ...
من که همین طور با نگرانی نگاه می کردم , خودمو رسوندم بهش ... بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن ...
مدت ها بود دلم گریه می خواست ولی اون بغض تو گلوم گیر کرده بود و به هیچ وجه شکسته نمی شد و حالا با این شوک چنان گریستم که دل سنگ برای من آب می شد ...
حالا مامان هم از جاش بلند شده بود و منو دلداری می داد ...
در واقع مامان جون منو نجات داده بود و رضا با سرعتی که در شنا کردن و زیرآبی رفتن داشت , جون مامان رو نجات داد ...
فورا برگشتیم خونه ی کبری خانم ... همه خسته و عصبی بودن ولی گریه ی من بند نمی اومد ...
انگار روزگار بهم تنگ شده بود و فکر می کردم آخر دنیاست و چقدر من بدبختم ....
ولی این باب آشنایی و دوستی بین دو خانواده شد و در این میون می دیدم که رضا چقدر خودشو به بابا نزدیک می کنه ...
تا حدی که وقتی می خواستیم همراه هم راه بیفتیم طرف تهران , شیشه ی ماشین بابا رو دستمال کشید ... تو این مدت اون به ما فهمونده بود که هر کاری از دستش برمیاد و توانایی های زیادی داره ..
مهندس ساختمون بود و می گفت الان مشغول ساختن دو تا چهار طبقه تو سیدخندان هستم ...
می گفت لباس مادرش رو اون دوخته ... حتی یک پیراهن مردونه تنش کرد و گفت اینم خودم دوختم ...
واقعا نمی شد باور کرد که اون این همه کار از دستش بربیاد ...
مرتب بابا و حسام رو از توانایی های خودش شگفت زده می کرد و اونا تحسینش می کردن ...
با این حال وقتی غذا می خوردیم , اون داوطلب می شد ظرف ها رو بشوره و گاهی با اصرار این کارو می کرد ...
اصلا آروم و قرار نداشت ...
سر شام مرتب بلند می شد یک کاری می کرد و دوباره می نشست ...
ولی دل من اون قدر گرفته بود و فکرم پیش عماد بود که به اون اهمیت نمی دادم ...
مرتب مجسم می کردم که عماد و زنش همدیگر رو بغل کردن و همو می بوسن و ... , شعله های حسادت تو وجودم زبونه می کشید و آتیشم می زد ...
از همون اول که راه افتادیم , من سرمو گذاشتم روی پای حسام و خوابیدم ... اون دلش برای من می سوخت و تازگی ها با من راه میومد ...
همین طور که رو پای حسام خوابیده بودم , می شنیدم که بابا می گفت : چقدر رضا پسر خوبیه , حرف نداره ... از هر انگشت دست و پاش یک هنر می ریزه ... چقدر خاکی و بی ادعا , چقدر مهربون ... کیف کردم ...
دعوتشون کردم هفته ی دیگه شب جمعه بیان خونه ی ما ...
مامانم گفت : مادرشم خیلی خوب و خانم بود ... بی زبون , آروم ... خیلی خیلی خوب بودن ...
ناهید گلکار