داستان دل ❤️
قسمت پنجم
بخش سوم
شاید باورکردنی نباشه ولی حدود نیم ساعت راه رفتم و تمام میسر خونه تا مدرسه رو که همیشه با ماشین می رفتم , پیاده و به همون شکلی که عماد نامه رو تو دستم گذاشته بود , رفتم ...
مثل عروسکی که کوکش کرده باشن ...
وقتی رسیدم به مدرسه , اولین پله ای که دیدم روش نشستم و نامه رو گرفتم روی قلبم ... و چشمم رو بستم و اشکم سرازیر شد ...
با خودم گفتم آخه تو عشق من هستی ... چرا کاری می کنی که فکر کنم آدم بی شرفی بودی و من بیخود عاشق تو شدم ؟ ...
ولی خیلی کنجکاو بودم ببینم عماد برای من چی نوشته ...
بعد نامه رو باز کردم ... نوشته بود :
لی لای عزیز و نازنینم ... بهترنیم ...
این نامه رو بعد از اینکه خوندی , حتما پاره کن تا از عشق من نسبت به تو جز قلبم نمونه ...
نگین گرانبهای من ... همیشه وقتی تو رو نگاه می کردم , اونقدر برام عزیز بودی مثل اینکه یک نگین الماس تو دستم دارم و نمی دونم باهاش چیکار کنم ... سال ها بود که عاشق تو بودم ... قسم می خورم که جز تو کسی رو دوست نداشتم و نخواهم داشت ... و حالا هم پشیمون هستم و در جهنمی زندگی می کنم که با دست خودم برای خودم ساختم و خودکرده را تدبیر نیست ...
منو ببخش که تحت تاثیر حرف ساقی قرار گرفتم و فکر کردم که تو منو نمی خواهی و داری منو مسخره می کنی ...
عجولانه تصمیم اشتباهی گرفتم و بعد هم تو معذوریت اخلاقی کاری کردم که نباید می کردم و این طوری راه من و تو از هم بدون دلیل جدا شد , در حالی که قلب و روح من تویی ...
باید به این تقدیر تن در بدیم ... اشتباه کردم ... نه , غلط کردم ... ولی تاوان این اشتباه رو هر دو دادیم ... منو ببخش ...
شعر هایم مال تو ... آهنگ هایم مال تو ... قلبم هم مال تو ...
یک جسم خالی از احساس رو با خودم می برم و این مجازات برای من کافیست ...
از تو نمی خوام به فکر من باشی ولی دل من دست تو امانت بمونه ... دوستت دارم تا ابد ...
عماد ...
خواهش می کنم نامه رو به خاطر خودت از بین ببر ...
نامه تموم شد ... و من همون جا نشستم و دوباره خوندم ... و دوباره ... و باز هم از اول تا آخر کلام به کلام ....
شور و شوقی در من پیدا شده بود که نگفتنی ... با خودم گفتم می دونستم این عشقی که من نسبت به عماد داشتم , یکطرفه نبوده ...
و همین برای من در اون زمان کافی بود ......