داستان دل ❤️
قسمت پنجم
بخش چهارم
بلند شدم و رفتم دفتر مدرسه ...
اون زمان خیلی ها تجدید می شدن و باید شهریور امتحان می دادن و رفوزگی هم امری عادی محسوب می شد و ساقی گریه کنون از در دفتر اومد بیرون و فهمیدم که تجدیدی آورده ...
ولی من با معدل خوب قبول شدم ... برگه ی قبولی رو گرفتم تا اگر کنکور قبول شده باشم , تو دستم باشه ...
دوستان زیادی داشتم ... از دیدن من خوشحال شده بودن و منو دوره کردن ...
ولی ساقی اون دور ایستاده بود و گریه می کرد ... برام مهم نبود چون اون باعث شده بود که این بلا سر من بیاد ...
خیلی زود برگشتم خونه و بعد از اینکه خبر قبولیم رو دادم رفتم تو اتاق ...
اون اتاق مال همه بود یعنی وسایل من و حسام و سامان همه توی همون اتاق بود ولی من اونجا تنها می خوابیدم و حسام و سامان توی حال ...
برای همین نمی تونستم اونجا رو مال خودم بدونم ...
باید احتیاط می کردم .و جعبه ی خاطراتم رو جایی می ذاشتم که کسی نتونه اونو پیدا کنه ...
اول روی تخت نشستم و چندین بار نامه رو با دل و جون خوندم و بعد اونو گذاشتم توی همون جعبه و کردمش لای لباس هام زیر تخت ...
جمعه صبح , مامان هر کاری کرد من با اونا نرفتم ...
می خواستم تو خونه تنها باشم و تلویزیون آموزش رو ببینم ؛ شاید آهنگ عماد رو بذاره ...
بابا ممنوع کرده بود که کسی این کانال رو تو خونه بگیره و من که دلم پرواز می کرد برای دیدن عماد , تو خونه موندم تا بعد از ظهر اون کانال رو نگاه کنم ...
اما نشد چون برنامه که شروع شد , اونا برگشتن و من فورا زدم یک کانال دیگه ...
مامان با ذوق و شوق اومد به من گفت : لی لا بیا ببین مهندس برات چی دوخته ...
طفلک می گفت چون اون روز برای لی لا خانم چیزی نیاورده بودم , خجالت کشیدم و دو شب تا صبح این لباس رو براشون دوختم ... ببین چقدر قشنگه ...
ناهید گلکار