خانه
leftPublish
leftPublish
243K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش اول




    لباس فوق العاده زیبایی بود ... نمی دونستم اون چطوری اندازه های منو داشته ...

    اولش خوشحال شدم و اونو گرفتم و پوشیدم ... درست قالب تنم بود ولی یک لحظه احساس کردم از این کار رضا خوشم نیومده ...
    از تنم درآوردم و دادم به مامان و گفتم : نمی خوام ... اصلا برای چی مهندس برای من لباس بدوزه ؟ چه معنی داره ؟ ...
    آی حسام خان تو که اینقدر نسبت به عماد حساسیت داشتی , حالا غیرتت کجا ست ؟ نگاهشون کن چه همشونم خوشحالن ... چرا خودمون رو بیخودی مدیون کسی بکنیم ؟ اون در مقابل این کاراش چی از ما می خواد ؟

    بابا گفت : پس تو رضا رو نمی شناسی ... اون خیلی مهربونه و دوست داره دیگران رو خوشحال کنه , همین ...
    سامان گفت : ولی دقت کردین اون همیشه از خودش و کاراش تعریف می کنه ولی خواهر و مادرش هیچ حرفی نمی زنن ؟ ... دقت کردین اونا چقدر در مقابل پسرشون بی تفاوتن ؟
    مامان گفت : چه حرفا می زنی ... منم اگر پسرم هر روز برام لباس می دوخت و غذا درست می کرد و این همه کار از دستش برمیومد , برام عادی می شد ...
    حسام گفت : راستش منم مثل سامان فکر می کنم , دیگه داره زیادی شورشو درمیاره ... اولش که باهاش آشنا شده بودیم , برام جالب بود ولی امروز از دستش خسته شده بودم ...
    گفتم : به هر حال که من این لباس رو نمی خوام , نمی پوشم ... دلم می خواد به خودشم بگین چون فکر می کنم برای ما نقشه هایی داره ...
    بابا گفت : خوب داشته باشه , من از خدا می خوام ... کی از رضا بهتر ؟ ...
    گفتم : ای داد بیداد ... من خودمو نمی گفتم , فکر می کنم برای شما نقشه ای داره ...
    اون روز ما دو دسته شدیم , من و حسام و سامان که به رضا شک داشتیم و مامان و بابا که اعتقاد داشتن اون یک موجود فوق العاده است و جز خوبی تو وجودش چیز دیگه ای نیست ...
    اما مدتی گذشت و برخلاف اونچه که ما تصور می کردیم از مهندس خبری نشد و ارتباط ما با اون قطع شد ...
    بابا هر روز منتظر بود و می گفت : چرا من شماره ی خودمو به اون دادم ولی شماره ی اونو نگرفتم ؟ نکنه بلایی سرش اومد ؟ اصلا نشونی ازش ندارم ...
    من نه تنها اهمیتی نمی دادم بلکه راضی هم بودم ... نمی دونم چرا نسبت به رضا یک نیروی دافعه عجیبی داشتم ...
    اون روزا سرم به خوندن نامه ی عماد و نگاه کردن به عکس اون گرم بود ...
    تا روزی که نتیجه ی کنکور رو اعلام کردن و من فهمیدم هیچ کجا قبول نشدم ...

    یک دفعه به خودم اومدم ...
    من داشتم آرزوهای بزرگم رو به خاطر یک عشق از دست رفته , زیر پام می ذاشتم ... فکر اینکه از حالا به بعد باید چیکار کنم , پشتم رو لرزوند ...
    در حالی که عماد هر روز داشت پیشرفت می کرد , من گوشه ی خونه غصه می خوردم ...

    و درست همون روز بود که دیدمش ... بعد از ظهر بود و داشتم باغچه ها رو آب می دادم که یک ماشین از جلوی خونه ی ما رد شد و من عماد رو دیدم که پشت فرمون نشسته و یک زن هم کنارشه , وقتی به طرف خونه شون پیچید ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان