داستان دل ❤️
قسمت ششم
بخش دوم
فورا از لای بوته ها و درخت ها خودمو رسوندم به جایی که بتونم اونا رو ببینم ... یواش لای بوته ها قائم شدم که ماشین نگه داشت و عماد و منصوره پیاده شدن ...
خاله عاطفه اومد به استقبالشون و اول عروسش رو بوسید و با هم رفتن تو خونه ...
یکم همون جا موندم ... دست و پام به شدت می لرزید و گلوم خشک شده بود ...
حرصم گرفته بود ... از خودم بیزار بودم که اونا رو دنبال کردم ... خیلی بی شخصیت شده بودم ...
انگار یکی به من نهیب زد ... دختر داری با خودت چیکار می کنی ؟ اون تو رو گول زده و نوشتن یک نامه چیزی رو ثابت نمی کنه ...
تو اینجا برای عشق اون پر پر می زنی و اون با زنش خوش و خرم داره زندگی می کنه ... لعنت به تو و لعنت به اون عشق یکطرفه ی تو ... گمشو دختره ی بیشعور خودتو جمع و جور کن ...
اون خوشحاله و خواسته تو رو تحقیر کنه ... دروغگو ... دروغگو ...
با غیظ در حالی که پامو می کوبیدم به زمین , برگشتم خونه و رفتم تو اتاقم جعبه ی خاطراتم رو درآوردم عکس و نامه رو که زیر بالشتم بود , گذاشتم توش ... اول می خواستم اونو نابود کنم ولی دلم نیومد و فکر کردم ممکنه پشیمون بشم ...
دور جعبه چسب زدم و بعد پیچیدم لای روزنامه و دور اونم چسب زدم و با خودم عهد کردم که هرگز در اونو باز نکنم تا عماد رو فراموش کنم و همین طور باز نشده یک روز اونو بسوزونم ...
بعد اونو گذاشتم زیر کتاب هایی که دیگه نمی خواستم و کردم زیر تخت ...
وضو گرفتم به نماز ایستادم و تا تونستم از خدا خواستم که عشق عماد رو از دلم بیرون ببره در حالی که قبلا نمی خواستم این کارو بکنم ...
تو رویاهای جوونی بودم و فکر می کردم روزی که تونستم این کارو بکنم , یک نامه برای عماد می نویسم و دلشو بهش پس میدم ...
با این فکرا کمی آروم تر شده بودم و حالا از صبح تا شب نقاشی می کشیدم ...
توی هر کدوم از اونا به طور نامحسوس تصوری از عشق عماد جلوه گر بود و من تنها خودم می دونستم که چی می کشم ...
تقریبا هر دو سه روز یکبار یکی تموم می کردم ... با مداد کُنت نقاشی می کشیدم و برای اینکه خراب نشه یک زرورق روش می ذاشتم و روی هم نگه می داشتم ...
ناهید گلکار