خانه
243K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش سوم




    خاله عاطفه هر چند وقت یکبار به ما سر می زد ولی ما دیگه قصد نداشتیم با اونا رفت و آمدی داشته باشیم ...
    یک روز دیدم ساقی پشت بوته های گل محمدی ایستاده و خونه ی ما رو نگاه می کنه ...
    اونم منو از پنجره دید ... فورا پرده رو کشیدم ... کمی بعد دوباره از لای پرده نگاه کردم , دیدم همون طور اونجا ایستاده ...
    جریان رو به مامان گفتم ...

    اومد کنار پنجره و بیرون رو نگاه کرد و گفت : مبادا دوباره باهاش دوست بشی ... اون دهنش لقه خبر می بره و میاره , صلاح نیست ... ولش کن , اینقدر بمونه تا زیر پاش علف سبز بشه ...
    یکم بعد دیدم یکی می زنه به شیشه ...
    مامان دست منو گرفت و کشید کنار و گفت : تو برو تو اتاقت , من جوابش می کنم ...

    و درو باز کرد ...

    ساقی فورا گفت : سلام خاله ... ببخشید مزاحم شدم , میشه بگین لی لا بیاد ؟ کارش دارم ...
    مامان گفت : سلام ساقی جون ... لی لا نیست , کاری داشتی به من بگو بهش میگم ...
    گفت : مربی ورزشمون باهاش کار داره ... رفته بودم امتحان تجدیدی بدم , برای لی لا پیغام داد ... میشه بگین یک سر بره مدرسه ؟
    مامان گفت : باشه میگم ... به مامانت سلام برسون ...

    و درو بست ...
    دلم براش سوخت ... از این کاری که کردم پشیمون شدم ... دیگه باید می بخشیدمش , اونم منظور بدی که نداشت ... نمی دونم ... واقعا نداشت ؟ ...

    ولی خیلی زود فراموش کردم و رفتم تو فکر این که دبیر ورزش ما با من چیکار می تونه داشته باشه ؟ ...
    فردا رفتم مدرسه ... دبیر ورزش رو دیدم تو راهرو بود ... همون جا سلام کردم و ازش پرسیدم : با من کاری داشتین ؟

    و اون از من خواست که مربی تیم والیبال اونجا بشم و حقوق بگیرم ... البته که مقدارش خیلی کم بود ... هفته ای دو روز از صبح تا ظهر ...
    وقتی با خوشحالی قبول کردم , منو برد دفتر مدرسه تا اونجا فرم پر کنم تا بفرسته اداره ...
    اون می گفت : کاری می کنم که زود استخدام بشی ... کافیه یکی دو سال همین طور کار کنی , بعد آموزش و پرورش تو رو رسمی می کنه ... اون وقت میشی مثل من ولی باید دوره ببینی ... یادت باشه هر چی دوره گذاشتن تو برو و مدرکشو بگیر ...
    با خوشحالی اومدم خونه ...
    مامان منتظرم بود ... از اینکه می دید بعد از مدت ها صورتم از هم باز شده , خوشحال شد ...

    ولی اون از چیز دیگه ای هم خوشحال بود ... چون باز سر و کله ی رضا پیدا شده بود ...

    به من گفت : لی لا جون امروز روز خوبیه ... هم تو کار پیدا کردی هم مهندس زنگ زده و گفته برای دیدن ما امشب میان اینجا ...
    گفتم : نه تو را خدا دیگه ... فکر کردم از دستشون خلاص شدیم ... من امشب می رم خونه ی عمه همدم ... دوست ندارم اونا رو ببینم ...
    گفت : واااا ... به تو چیکار دارن ؟ ما دوستشون داریم ... اصلا من دلم برای زینت خانم تنگ شده ... خیلی زن خوبیه ... نمی ذارم بری , حرفشم نزن ... باید به من کمک کنی ...  گفتن عصرونه میان ولی من می خوام شام نگهشون دارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان