داستان دل ❤️
قسمت ششم
بخش چهارم
برخلاف میلم به مامان کمک کردم و وقتی بابا اومد و جریان رو فهمید , از خوشحالی پرید بالا ...
اون می گفت : رضا قول داده بود تو ساختن خونه به ما کمک کنه ... حالا فکر کرده بودم دیگه نمیاد پیش ما و منم نمی تونم خونه رو درست کنم و فردا که بازنشسته بشم جایی رو نداریم بریم توش زندگی کنیم ... باید کم کم به فکر خونه باشیم ...
بابا یک زمین در اطراف برق الستون از طرف ارتش بهش داده بودن که هفت سال بود شروع کرده بود به ساختن ولی هنوز به جایی نرسیده بود ...
اون بیشتر از هر چیزی دوست داشت با مردم رفت و آمد کنه و سفر بره و خوش بگذرونه ... خیلی اهل گردش و تفریح بود ... پس اون خونه نیمه کاره رها شده بود ...
دست و بالش تنگ بود و جراتش کم ... و حالا رضا بهش قول داده بود که در ساختن اون کمک کنه ... حالا چطوری نمی دونم ...
اون شب رضا که اصرار داشت همه مهندس صداش کنن , فقط یک کیک پخته بود و با خودش آورد ...
مامان , زینت خانم و رزیتا رو در آغوش گرفت و بوسید و استقبال گرمی از اونا کرد و بابا که از خوشحالی , سر از پا نمی شناخت ؛ مرتب می خندید و تعارف می کرد ...
ولی ما سه تا خواهر و برادر اون شب طور دیگه ای با اونا برخورد کردیم و هیچکدوم تحمل رضا رو نداشتیم ...
اما اونم مثل بابا سر حال بود ...
داشتیم شام می خوردیم که یک مرتبه به من گفت : لی لا خانم شما مثل اینکه حالتون خیلی بهتره , سر حال شدین ...
گفتم : بله ؟ ...
لقمه شو قورت داد و گفت : از نظر روانشناسی خطوط صورت شما تغییر کرده ...
سه تا چین تو پیشونی آدم و زیر چشم و زیر گونه , خط هایی هست که حالت درونی انسان رو نشون میده ... دفعه ی اولی که شما رو دیدم , این خطوط وحشتناک بود ...
ولی کم کم داشتن از هم باز می شدن و امشب خدا رو شکر تا نود درصد نشون میدن که حال شما بهتره ...
حسام گفت : این خط ها کجان ؟ من نمی بینم ...
گفت : معلومه ... باید علمشو داشته باشی ... اگر یک نفر این علم رو کامل بلد باشه , حتی می تونه شخصیت طرف رو بشناسه ...
ناهید گلکار