داستان دل ❤️
قسمت ششم
بخش پنجم
حسام پرسید : شما دارین ؟
گفت : چی رو ؟ علمشو ؟ ... تا حدی ... شما فکر می کنین من برای چی اینقدر آقا مرتضی رو دوست دارم ؟ ...
حسام گفت : الان تو صورت من چی می بینین ؟
گفت : حسام جان اینجا جاش نیست داداش ... یک روز می کِشمت کنار و بهت میگم ...
تو به کف دست اعتقاد داری که همه ی سرنوشت آدم از اونجا معلوم میشه ؟ بعد از شام کف دست تو رو می ببینم ...
خوب من که هر چی اون می گفت , فکر می کردم داره تظاهر می کنه و چرند میگه توجهی بهش نکردم ... ولی از پیشنهادی که برای کار به من داد , خوشم اومده بود ...
اون گفت : احتیاج به یک نفر امین داره که تو حساب و کتاب کمکش کنه ...
و به من پیشنهاد کرد ...
گفتم : قراره هفته ای دو روز برم مدرسه مربی بشم ...
گفت : اشکالی نداره شما کار منو انجام بده , هر وقت می خوای این کارو بکن ... و ماهی هزار تومن بهتون میدم ...
از یک طرف دلم نمی خواست با اون دمخور بشم , از طرف دیگه پولی که پیشنهاد کرده بود برای من خیلی خوب بود و نمی تونستم ازش بگذرم ...
گفتم : فکرامو بکنم , بهتون خبر میدم ...
چند روز به این پیشنهاد فکر کردم و تصمیم گرفتم قبول کنم چون به پولش احتیاج داشتم ولی تا اونجایی که ممکن بود ازش دوری کنم ... یک حس بدی نسبت به اون داشتم ...
ولی بابا و مامانم از اینکه این کارو قبول کردم خیلی راضی بودن ...
با رفتن مدرسه و تشکیل تیم والیبال و بازی توی زمین , کلا حال و هوای من عوض شد و تونستم یک بار دیگه طعم زندگی رو بچشم ...
اون روز خیلی سر حال بودم و قرار بود از مدرسه یکراست برم به دفتر رضا تا کارمو شروع کنم ...
سر سید خندان پیاده شدم و پرسون پرسون رفتم تا دفتر شرکتشو که نزدیک کارش بود پیدا کنم ...
دیدم خیلی گرسنه ام ... یک ساندویج فروشی دیدم ... یکی خریدم و اومدم بذارم تو کیفم که دیدم رضا اونجا ایستاده و منو نگاه می کنه ...
گفت : نه دیگه , نشد ... شما فکر می کنی من اینقدر بی فکرم که روز اول شما رو گرسنه بذارم ؟ بیاین سوار ماشین بشیم با هم بریم دفتر ... ناهار هم داریم ... اول با هم ناهار می خودیم و بعد شروع می کنیم به کار ... خوبه بانوی زیبا ؟ ...
گفتم : آقای مهندس اگر می خواین که من بمونم و براتون کار کنم , در درجه اول نمی خوام روی دوستی باشه ... با من مثل غریبه ها رفتار کنین ... ناهارمو خودم میارم ... نمی خوام خودتون رو به خاطر من معذب کنین ...
با خنده ی بلندی گفت : همین طورم هست ولی امروز استثناً چون اول کار بود , تو ذوق شما نخوره ... بهتون بگم من تو کار خیلی سختگیرم و بداخلاقم ... می تونین با من بسازین ؟ ...
ناهید گلکار