داستان دل ❤️
قسمت هفتم
بخش دوم
تلفن زنگ زد ... گوشی رو برداشت ... گفت : نه ... نه ... همه ی مصالح رو خالی کنین , من پول نقد می دم ... من وعده ای کار نمی کنم اما شما هم اگر سر ساعت نیارین , معامله به هم می خوره و از یکی دیگه می خرم ... با این شرط سر ساعت چهار باید اینجا باشه ... قربون شما , دستت درد نکنه ....
گوشی رو قطع کرد و خودش شماره گرفت و گفت : چه خبر ؟ همه چیز رو به راهه ؟ نه اونا رو نبر بالا , من خودم میام ... ببین مصالح ساعت چهار میاد ... کنار حیاط خالی کنین ... نیسان آبی میاد اونم مصالح میاره ... اون نباید خالی بشه ... خودم میام ولی می خوام تو حواست جمع باشه ... اون ماشین رو با صفدر بفرستم سر کار ساختمون برق الستون ... آره , پول اونم می دم ... باشه ... باشه , خودم میام ...
و بعد از جاش بلند شد و بلند گفت : من می رم سر ساختمون ... قنبری ناهار خوردی بیا اونجا کارت دارم ...
و با سرعت از دفتر رفت ...
از خانم اسلامی پرسیدم : مهندس همیشه اینطوریه ؟ ...
گفت : چطوری ؟
گفتم : خیلی جنب و جوش داره ...
خندید و گفت : فکر کنم جلوی شما ملاحظه کرده , وقتی میاد تا یک ایراد نگیره و با یکی داد و هوار راه نندازه روزمون شب نمی شه ...
خودش اصلا نه به زمینه نه به آسمون ... میره و میاد ... روزی ده بار میره سر ساختمون و برمی گرده ...
اما کارش خوب و دقیقه و با حساسیت ساختمون می سازه و خیلی هم با سلیقه است ...
همه از کارش راضی هستن ... شما فامیلشونی ؟ آخ آخ باز من دهنِ گشادم رو باز کردم ... تو رو خدا بهش نگین من چی گفتم ...
گفتم : من فامیلش نیستم ... یک دوستی با بابای من داره ... نگران نباش , شما که ازش تعریف کردین ...
ولی به شدت ناراحت شدم و باز احساس می کردم یکی داره منو تحقیر می کنه ... انگار رضا خواسته بود که من بیام اونجا و این نمایش رو بازی کنه ...
از این احساس خیلی بدم میومد ... آخه چرا بابا همچین کاری کرده بود ؟ ... چرا اون خونه ی ما رو بسازه ؟ ...
من مطمئن بودم که یک منظوری از این کار داره وگرنه دلیلی نداشت این کارو بکنه ... اونم این طور جلوی من ... نمی فهمیدم منظور رضا چیه ...
چاره نبود باید صبر می کردم تا برم خونه و بابا رو منصرف کنم ...
ناهید گلکار