داستان دل ❤️
قسمت هفتم
بخش سوم
یک ساعتی , من و خانم اسلامی ارقامی که به نظر من خیلی بالا میومد را وارد یک لیست کردیم ، جمع بستیم و پرداختی و دریافتی نوشتیم که من هنوز از اونا درست سر درنیاورده بودم ...
تلفن زنگ خورد و یک کارگر جوونی که اونجا برای ما چایی میاورد و مرتب دستمال می کشید و زمین رو تمیز می کرد , تلفن رو جواب داد ...
گفت : بله آقا ... چشم آقا ... به روی چشم آقا ...
گوشی رو گذاشت و گفت : آقا فرمودن وقت ناهاره ... خانم اسلامی غذایی که مهندس آورده رو گرم کردم , تشریف بیارین ببرین با خانم اسدی بخورین ...
بازم نمی فهمیدم اون چطور آدمیه ؟ حالا من رو هم شگفت زده کرده بود ... اینقدر دقیق و منظم ؟ خیلی عالی بود ... اون چطور می تونست این همه به فکر همه چیز باشه ؟
وقتی می گفت غذا می پزم و لباس می دوزم و یا رومیزی گلدوزی می کنم , تصور من از رضا این بود که رفتار زنونه داره ... ولی الان می دیدم که انگار پدرم راست می گفت ؛ اون یک موجود بی نظیر بود ...
اون دو تا آقا که اونجا بودن برای خودشون غذا داشتن و خانم اسلامی رفت تو آشپزخونه و یک سینی هم برای من و خودش آورد و با یک لبخند معنی دار گفت : امروزم به خاطر شما , من مهمون مهندس هستم ...
حیف که خسیسه وگرنه هر روز از غذاش می خوردیم ... چون خودش درست می کنه خیلی دستپختش خوبه ...
باور م نمی شد ... تا سالاد و سبزی خوردن و ماست توی یک ظرف چند قسمتی برای ما گذاشته بود ...
غذا لوبیاپلو بود ولی به طور عجیبی خوشمزه بود که آدم سیر نمی شد ...
پرسیدم : غذای خودش چی ؟
گفت : جدا آورده ... صفدر گرم می کنه , میاد می خوره ... نگران نباش ... این برای ماست ...
مهندس نیم ساعت بعد اومد و سلام کرد رفت تو آشپزخونه ی شرکت و همونجا غذاشو سرپایی خورد و چند تا تلفن جواب داد و یک چیزی از کشوی میزش برداشت و با عجله رفت ...
موقع رفتن به صفدر گفت : ساعت چهار که دفتر تعطیل شد , کارتو زودتر بکن ... باید بری سر ساختمون برق الستون ... مصالح می ریزم , یک امشب رو اونجا باید بخوابی ...
رختخوابت رو بردار ، هر چی لازم هم داری با خودت ببر ... من امشب وقت ندارم بهت سر بزنم ...
از غذا ی من مونده , همون رو برای شامت بردار ....
بعد رو کرد به من و گفت : شما منتظر باشین , من مسیرم طرف خونه ی شماست می برمتون ...
و مثل اینکه جایی آتیش گرفته باشه , با عجله از در رفت بیرون ...
ساعت چهار و ده دقیقه بود که باز با عجله اومد ... کارمنداش رفته بودن و من و صفدر تنها مونده بودیم ....
بلند گفت : صفدر حاضری ؟ بدو ماشین دم در منتظره ...
صفدر داشت وسایلشو جمع و جور می کرد ...
اون عصبانی شد و گفت : مگه بهت نگفتم حاضر باش ؟ زود باش دیگه ... زود باش , برو دیگه ...
بیچاره صفدر نمی دونست چطوری از در بره بیرون ... تو دستش یک کیسه خرت و پرت و تو بغلش یک بالش و پتو و یک زیرانداز بود ...
رضا صفدر رو سوار کرد و برگشت و به من گفت : ببخشید دیر شد , الان می ریم ... کاری که امروز کردین رو بررسی کنم خیالم راحت بشه ...
و نشست و مشغول شد ...
من همون طور روی صندلی نشسته بودم و بدون حرف نگاهش می کردم ...
اون اگر فوق العاده نیست , پس یک آدم عجیب و غریبه ...
رضا هنوز بدون خستگی کار می کرد و ذهن من دوباره رفت طرف عماد ...
خیلی دوستش داشتم .. مردی بود که من می خواستم و دلم با اون بود ...
یاد روزی افتادم که خونه ی اونا ناهار دعوت داشتیم ...
وقتی همه سرگرم شدن , جلوی در اتاقش ایستاده بود و یواشکی به من اشاره کرد ؛ بیا ... اول ترسیدم , نمی شد که برم تو اتاق اون ... ازم چی می خواست ؟ ...
رفتم جلوتر ... با دست دیوار اتاقشو نشون داد و رفت ... یکی از نقاشی های من بود که زده بود به دیوار ... قبلا اونو داده بودم به ساقی ...
بعدم یک نگاه عاشقانه به من کرد و با یک لبخند شیرین رفت ...
دیگه اون روز تا شب من مست رویای اون بودم و تو آسمون ها سیر می کردم ...
ناهید گلکار