داستان دل ❤️
قسمت هفتم
بخش چهارم
با صدای مهندس به خودم اومدم ... گفت : لی لا خانم ؟ بریم ؟
کیفم رو برداشتم و راه افتادم ...
سوار ماشین که شدیم , رضا دوباره شد همون آدم خوش سر و زبون و وراج که از هر دو جمله , هر دو تاش تعریف از خودش بود ... یا چیزی بود که مربوط به مهربونی و سخاوت اون می شد ...
واقعا آدم رو خسته می کرد ...
نمی دونستم در جواب اون چی بگم ... شایدم در مقابلش کم میاوردم و حرفی برای گفتن نداشتم ...
اون منو رسوند در خونه و گفت : فردا منتظر تون هستم ... ساعت هشت اونجا باشین ...
و با سرعت رفت ...
با عجله رفتم خونه تا با بابا حرف بزنم ... باید از فکر ساختن خونه اونم به دست رضا منصرفش می کردم ...
بابا دراز کشیده بود ...
منم دست و صورتم رو شستم و یک چایی برای خودم ریختم ...
مامان مرتب منو سئوال پیچ می کرد که اون روز تو شرکتِ رضا چیکار کردم و چطور گذشت ؟
یواش گفتم : بذار بابا بیدار بشه , خیلی حرف دارم ... آخه اونم باید گوش کنه ...
بابا این حرف رو شنیده بود ... همین طور که چشمش بسته بود و دستش روی صورتش بود , پرسید : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ بگو بابا گوش می کنم ...
گفتم : براتون چایی بریزم ؟
گفت : بریز ولی زودتر بگو ببینم کار بدی کرده مهندس ؟
گفتم : نه , شما کار بدی کردین ...
خواب آلود از جاش بلند شد و نشست و پرسید : منظورت چیه ؟ بابا حرف بزن ببینم ...
چایی رو گذاشتم جلوی بابا و گفتم : تو رو خدا به حرفم گوش کنین ...
امروز مهندس عمدا جلوی من مصالح برد سر ساختمون ما ... یک کارگرم اونجا گذاشت ... بابا واقعیت اینه که ما پول نداریم ... هیچ گربه ای هم برای راه رضای خدا موش نمی گیره ... حتما یک نقشه ای داره ... شما چی بهش گفتین ؟ مگه پول دارین ؟ نکن بابا تو رو خدا ...
دستی به ریشش کشید و با تاسف گفت : آخه شماها متوجه نیستین ... فردا از اینجا بخوایم بریم , کجا رو داریم ؟ نباید خونه تموم بشه ؟ اون می سازه , بعدا با هم حساب می کنیم ...
گفتم : آخه پدر من , خودتون فکر نمی کنین به چه حساب بعدا ؟ کی پول دست شما میاد ؟
ناهید گلکار