داستان دل ❤️
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
ماشینش نزدیک خونه ی ما پارک بود ... احساس کردم درست همون کاریو که من تو اون مدت برای دیدن ثمر می کردم و مثل یک مجنون دور خونه ی اون می گشتم , حالا اون داره می کنه ...
نشستم تو ماشین ... رضا زودتر نشست و با سرعت حرکت کرد ...
گفتم : من زیاد وقت ندارم می خوام برم مدرسه و مرخصی بگیرم ... اقلا تا اوجا منو برسون و حرف می زنیم ... خوب چی می خواستی بگی ؟
گفت : باید بهت می گفتم که چرا ثمر به اون روز افتاد ... می خواستم بدونی که تقصیر من بود ... آره , من خودمو مقصر می دونم و حالا از عذاب وجدان دارم می میرم ...
بعد کمی سکوت کرد ... خیلی داغون شده بود ... اونم مثل من درمونده و بیچاره به نظر میومد ...
آه بلندی کشید و گفت : یک شب ثمر خیلی بداخلاقی می کرد ... برای اینکه حالش خوب باشه با مامان و رزیتا بردمش بیرون ... رفتیم پارک , بازی کرد و بعدم شام خوردیم و برگشتیم ...
مثل اینکه مسموم شد چون حال رزیتا هم بد شده بود ... شب اسهال و استفراع گرفت ... مامان بهش عرق نعنا داد ولی بهتر نشد و نزدیک صبح بردمیش یک درمونگاه ... دارو گرفتیم و برگشتیم ... یکم بهتر شد ...
ولی باز نزدیک ظهر حالش دوباره به هم خورد ... دواهاشو نمی خورد و گریه می کرد و تو رو می خواست ... به هر مکافاتی بود بهش دارو دادیم ولی بازم خوب نشد ...
تا شب صبر کردیم ... همینطور بدتر و بدتر می شد ... دوباره بردیمش ... رفت زیر سرم ... تا نزدیک صبح اونجا بودم ... وقتی ظاهرا علائم بیماریش از بین رفت , آوردمش خونه و تا فردا خوبِ خوب شده بود ...
اما خوب غذا نمی خورد و حرف نمی زد ... بازی هم نمی کرد ... همش یک گوشه افتاده بود .. دیگه حتی تو رو هم صدا نمی کرد ...
خیلی براش ناراحت شدم و دلم سوخت چون خود منم مثل اون بهانه ی تو رو می گرفتم ... به مامان گفتم با تو تماس بگیره و تو بیای تو پارک و به هوای دیدن ثمر باهات حرف بزنم شاید پشیمون شده باشی و آشتی کنیم و تو برگردی خونه ولی اگر یادت باشه , اعصابم خورد شد و خیلی ناراحت برگشتم خونه ...
ثمر می دونست که من با تو قرار گذاشتم ... مثل اینکه بی قراری کرده بود و رزیتا بهش گفته بود شاید بابات امروز مامانت رو با خودش بیاره ...
وقتی رسیدم خونه , با خوشحالی اومد جلو و ازم پرسید مامانم کو ؟ ...
گفتم کی بهت گفت مامانت میاد ؟
گفت عمه ...
منم سر رزیتا داد زدم و باهاش دعوا کردم که چرا غلط زیادی می کنی ؟ برای چی به زندگی من دخالت می کنی ؟ ...
و کلی حرف بارش کردم و ثمر فقط رفت تو تختش و با موهاش بازی کرد ...
تا شب هر کاری کردیم , حالش سر جا نیومد ... راستش خودمم حالی نداشتم که بتونم به اون برسم ...
تا شب شد و مامان , ثمر رو برد بخوابونه ... هر چی پیشش موند که خوابش ببره اون فقط به سقف نگاه می کرد ... لجبازی کرده بود ... مامان می خواست دستشو بگیره ولی ثمر مامانو می زنه و میگه ازت بدم میاد ...
منم که دلم از این دنیا خون بود ... از اینکه اون جعبه رو تو خونه ی خودم پیدا کرده بودم ...
ناهید گلکار