خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۰:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم




    از اینکه زندگیم از هم پاشیده شده بود , از زندگی متنفر شده بودم ...
    رفتم کنارش و گفتم : چته ؟ چه مرگته ؟ چرا نمی خوابی ؟
    گفت : مامان بزرگ رو نمی خوام ...
    گفتم : می خوای من پیشت بخوابم ؟
    گفت : تو رو هم نمی خوام ... مامانم رو می خوام ... بابا من آخه مامانم رو می خوام ...

    منِ احمق چون عصبانی بودم به یک بچه ی چهار ساله گفتم مامانت مرده , دیگه هیچ وقت نمیاد ... توام حق نداری اسمشو بیاری ...

    وای لی لا ... وای ... می فهمی من چیکار کردم ؟ می فهمی من چقدر احمقم ؟ می فهمی چه عذاب وجدانی دارم ؟ چون ثمر همون شب حالش بد شد و صبح زود اونو بردیم دکتر ... باز رفت زیر سرم ولی همین طور استفراغ کرد و گریه کرد که مامانم رو می خوام ... اون شب , من تا پشت در خونه ی شما اومدم که تو رو با خودم ببرم ولی دیدم مهمون دارین ... پشیمون شدم و فکر کردم بچه است خودش خوب میشه ...
    تا روز بعد ثمر رو تو بیمارستان بستری کردیم ... هر چی دکتر بود آوردم بالای سرش ولی اون روز به روز بدتر می شد ... تا جایی که یک دفعه بیهوش شد و دیگه به هوش نیومد ...
    اون وقت فکر می کردم صبر کنم تا به هوش بیاد بعد تو رو خبر کنم ولی نشد ... تا بچه ام به اون حال و روز افتاد ...
    لی لا من خیلی بد کردم ... خیلی زیاد ... نمی دونم چرا اون حرف رو به ثمر زدم ؟ ... چرا فکر نکردم که ممکنه چه بلایی سرش بیاد ...
    بالاخره ثمر , تو اون حال موند و دکترا نتونستن براش کاری بکنن ... تا دیگه علائم حیاتیش از بین رفت و می خواستن دستگاه ها رو ازش قطع کنن که من ازشون خواستم بذارن تو رو بیارم تا اونو زنده ببینی ...

    باور کن منم خیلی سختی کشیدم ... تو خیابون ها زار می زدم و رانندگی می کردم ... وای چقدر بد بود ...
    ولی خوب شد اومدم دنبال تو چون مطمئن شدم که درد اون بچه فقط تو بودی ... حالا هر کاری می خوای با من بکن ... تو حق داری ... در این مورد من شرمنده ام ولی قبول کن که مقصر واقعی تو بودی ... این تو بودی که زندگی ما رو به اینجا کشوندی ... قبول کن که به من بد کردی ... این تو بودی که چیزی رو که من اونقدر بهش حساسیت داشتم , تو خونه نگه داشتی ...
    در تمام مدتی که اون حرف می زد , من گریه می کردم ... دلم داشت آتیش می گرفت ... از اینکه زندگی خودمو دست همچین آدمی دادم و بدتر از اون اینکه بازم بی عقلی کردم و بچه دار شدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان