داستان دل ❤️
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
تو همین الان ثابت کردی که عوض نمی شی ... من به تنها چیزی که فکر نمی کردم همون خونه بود ...
اشکالی نداره ... منم داشتم امتحانت می کردم که ببینم تو درست شدی و منطقی رفتار می کنی ؟ ... دیدم نه , تو هیچ وقت نمی فهمی که درک کردن احساس دیگران برای اینکه خودت خوب زندگی کنی لازمه ...
تو اصلا نمی فهمی من چه حالی دارم ... طوری با من حرف می زنی که انگار من از زندگی تو با دلی خوش دارم می رم ...
رضا من اهل انتقام نیستم وگرنه بلد بودم چطوری این کارو بکنم ولی همینو می تونم بهت بگم که هرگز نمی بخشمت ... حالا نگهدار , پیاده می شم ...
با صدای بلند گفت : آخه من با تو چیکار کنم ؟ تو چه آفتی بودی به جون من افتادی ؟ چرا خدا تو رو سر راه من قرار داد ؟ ... به درک ... برو گمشو ... فکر می کنی کی هستی ؟ همین که من اعتراف کردم اشتباه کردم , خر خودتو دراز بستی ... ای لعنت به من که زندگی خودمو دادم دست تو آدم نفهم بی شعور ...
همین طور که رضا حرف می زد , عصبانی تر می شد و سرعتش زیادتر ... از ترس داشتم قبض روح می شدم ...
داد زدم : یواش ... نکن ... تو رو خدا نگه دار ... به خاطر ثمر ... اگر ما بمیریم , اون بی کس می شه ... رضا نگه دار ...
ولی اون از لای ماشین ها ویراژ می داد و می رفت ...
دیدم فایده ای نداره ... هر حرفی که من می زدم بیشتر باعث عصبانیت اون می شد ...
چشمم رو بستم و سرمو گرفتم پایین ... اون همین طور فریاد می زد و به من و خودش بد و بیراه می گفت ...
تا بالاخره نگه داشت ...
فورا در ماشین رو باز کردم و دیدم نزدیک مدرسه ی من ایستاده ... با سرعت ازش دور شدم ... پشت سرمم نگاه نکردم ...
یکراست رفتم تو دفتر ... با اون حالی که داشتم نشستم روی یکی از صندلی ها و دستمو گذاشتم روی صورتم و تا می تونستم گریه کردم ...
اون روز نفهمیدم به مدیر و ناظم مدرسه چی گفتم و چی شنیدم ...
فقط می دونم که با من همکاری کردن تا یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم ...
با وجود اینکه خیلی حالم بد بود , باید می رفتم خونه و خودمو به ثمر می رسوندم ... می ترسیدم رضا بازم روی لج و لجبازی بره سراغ ثمر و این طوری بخواد منو آزار بده ...
احساس می کردم خیلی خسته و افسرده شدم ...
نای زندگی کردن رو نداشتم ...
چرا اون این کارو می کنه ؛ نمی دونستم ....
ناهید گلکار