داستان دل ❤️
قسمت سی و چهارم
بخش ششم
پونزده روز از رضا خبری نشد ... من فقط مراقب ثمر بودم ...
اون حالا می تونست راه بره و بازی کنه ... خیلی سر حال شده بود ... اسمی از رضا نمیاورد و ما هم حرفی در مورد اون جلوی ثمر نمی زدیم ... از صبح تا شب بازی می کرد یا با من یا مامانم و یا با حسام و سامان ... و اینطوری تمام روز سرش گرم بود و خوشحال ...
ولی من با بیست و شش سال سن و کوله باری از غم و غصه و گذشته ای که هرگز نمی تونستم فراموشش کنم , با سیلی صورتم رو سرخ نگه می داشتم ...
من بودم و مقدار کمی پول که اونم داشت تموم می شد و می دونستم که این ماه هم حقوقی ندارم ...
عروسی حسام که به خاطر مریضی ثمر عقب افتاده بود , نزدیک می شد ... البته حسام بیشتر هزینه هاشو خودش می داد ...
دست و بال مامانم تنگ بود و دلم نمی خواست که سر بار اونا باشم ... باید به فکر چاره می بودم ...
اونقدر از رضا متنفر شده بودم و ازش نا امید که حتی دلم نمی خواست یک ریال از اون تقاضای کمک کنم ...
برای تقویت ثمر احتیاج به پول داشتم ... علاوه بر اون باید هدیه ای هم به فهیمه زن حسام می دادم ...
من حتی لباس و کفش هم نداشتم و هنوز کفش مادرم رو پام می کردم ...
رضا وقتی وسائل ثمر رو آورد , هیچ کدوم از لباس های منو نیاورد و من حتی دلم نمی خواست وسایل خودمو ازش طلب کنم ...
از ترس رضا , تنها از خونه بیرون نمی رفتم ...
گاهی بابا ماشین رو میاورد در خونه و من و ثمر سوار می شدیم و در حالی که با ترس به اطراف نگاه می کردم , سوار ماشین می شدم ...
تو این مدت هرگز تا مطمئن نشده بودیم که کی پشت دره , درو به روی کسی باز نمی کردیم ...
تا یک روز که قرار بود جهاز فهیمه رو بیارن به خونه ای که حسام اجاره کرده بود ... همه از خونه بیرون رفته بودن ... قرار بود بابا بیاد دنبال من و ثمر , ما رو ببره خونه ی عروس ...
من داشتم لباس ثمر رو عوض می کردم ... در همون حال با هم حرف می زدیم و شعر می خوندیم و اون می خندید , صدای زنگ در بلند شد ... یقین داشتم که یا بابا و یا سامان اومدن دنبال من ...
ناهید گلگار