خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول




    برای همین فورا درو باز کردم و زود کاپشن ثمر رو تنش کردم و کفش اونو گذاشتم جلوی پاش و دو زانو نشستم تا پاش کنم که در باز شد ...
    بدون اینکه سرمو بلند کنم , گفتم : الان میایم ...

    صدای رضا رو شنیدم که گفت : سلام ...

      سر جام میخکوب شدم ... قلبم فرو ریخت ...
    دلم نمی خواست سرمو بلند کنم ... هم ترسیده بودم , هم اینکه اصلا دلم نمی خواست اونو ببینم ...
    اما دیدم که ثمر هم ترسیده و به جای نشون دادن اشتیاق برای دیدن پدرش , رفت پشت سر من قایم شد ...
    فورا از جام بلند شدم و گفتم : سلام , خوش اومدی ...
    ثمرگفت : بابا رضا من با تو نمیام ...
    گفتم : ای داد بیداد ... ثمر جان ؟ بیا سلام کن ... این چه کاریه ؟ ... بگو خوش اومدین ... بدو دخترم بابا اومده ...

    و دست اونو گرفتم و بردمش پیش رضا که هنوز جلوی در ایستاده بود ... در حالی که دلهره ای عجیب افتاده بود به جونم ...
    رضا یک بسته خوراکی و کمپوت خریده بود گذاشت زمین و ثمر رو بغل کرد و به سینه فشرد و دوباره اشک تو چشمش جمع شد و صورت و گردن ثمر رو غرق بوسه کرد ...
    معلوم بود که برای دیدن ما حسابی به خودش رسیده ...
    بوی عطر و ادکلنش همه ی فضای خونه رو پر کرده بود ... پیرهنش نو بود و پیدا بود برای اولین بار پوشیده بود ...
    گفتم : بفرما بشین ... ما عجله نداریم , قراره بابا بیاد دنبالمون ...
    اومد و همین طور که ثمر تو بغلش بود , روی مبل نشست ...
    پرسیدم : چایی می خوری ؟
    گفت : نه , باید برم ... دلم برای زن و بچه ام تنگ شده بود , اومدم ببینمتون و برم ... چه خبر هست امشب ؟ منم دعوت دارم ؟

    دستپاچه به در نگاه می کردم و فکر می کردم ای خدا یکی رو برسون ... خواهش می کنم زودتر بابام بیاد ...
    گفتم : جهاز بردن و چیدن ... خبری نیست ...
    گفت : چرا مامان و رزیتا رو نگفتین ؟ ...
    در حالی که داشتم حرص می خوردم , گفتم : امشب کسی نبود , ان شالله برای عروسی ...

    بعد رو کرد به ثمر و پرسید : شما چی ثمر خانم , دلبر بابا ؟ دلت برای بابا تنگ نشده بود ؟ نگفتی می خوام برم پیش بابارضام ؟ .... عمه رُزی ؟ ... مامان بزرگ ؟ ...
    ثمر از بغلش به زور اومد پایین و گفت : نه , تنگ نشد ... بذار برم ... مامان می خوام برم عروسی ...
    من که اخلاق رضا رو می دونستم , هراسون گفتم : ثمر نمی دونه تنگ شد یعنی چی ولی بهانه ی تو رو می گرفت ... ثمر باباشو خیلی دوست داره ... مگه نه عزیزم ؟

    گفت : دوست دارم ولی نمی خوام با تو بیام ... می خوام پیش مامانم بمونم ...





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۶/۱۳۹۶   ۱۳:۱۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان