داستان دل ❤️
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
رضا گفت : به مامان بگو بیاد بریم خونه خودمون با هم زندگی کنیم ؛ اون وقت تو دیگه نگران چیزی نمی شی ... هر سه تا مون با هم هستیم , دلمون برای هم تنگ نمی شه ...
اشاره کردم در این مورد حرف نزن چون نمی خواستم فکر ثمر دوباره به هم بریزه ...
ولی رضا بی اعتنا به حرف من , گفت : لی لا از خر شیطون بیا پایین و برگرد خونه ... اونجا با هم مشکلاتمون رو حل می کنیم ...
گفتم : رضا خواهش می کنم , تو رو به جون مادرت بس کن ...
یکم صورتش برافروخته شد و این علامت خوبی نبود ...
دستشو با غیض مالید روی پاش و گفت : ببین تو گوش بچه چی خوندی که داره از من فاصله می گیره ...
باز با اشاره گفتم : جلوی ثمر حرف نزن , باشه بعدا صحبت می کنیم ...
گفت : بعدا کی ؟ بعدا کی ؟ وقتی که دیگه اومدم اینجا و بچه ام منو نشناخت ؟ من الان اومدم دنبال تو , بیا بریم ... لجبازی نکن و زندگی همه رو تلخ نکن ...
گفتم : رضا امروز جهاز فهیمه رو بردن ... الان میان دنبال من و ثمر برای همین آماده اش کردم بریم اونجا ... لطفا صبر داشته باش ...
گفت: می خوام ولی ندارم ... تو رو می خوام ... برعکس تو که می خوای از من فرار کنی , من همش به فکر توام ...
آهسته گفتم : رضا ثمر هنوز مریضه , تو رو خدا باشه بعد ... جلوی ثمر حرف نزنیم ...
از جاش بلند شد و گفت : بیا بریم تو اتاق حرف بزنیم ... کارت دارم ...
گفتم : تو روخدا یکم صبور باش ... چشم , در موردش فکر می کنم ...
رفت در اتاق خواب سامان و گفت : بیا کارت دارم ... میگی جلوی ثمر نگو , خوب پس بیا اینجا دیگه ...
ثمر با نگاهی نگران به ما خیره شده بود و من می دیدم که رنگ به صورت نداشت ... نگاهی به حیاط کردم ... خدایا یکی رو برسون ...
برای اینکه این نگرانی رو از ثمر بگیرم , گفتم : باشه عزیزم , الان میام ... ثمر جان تو بشین روی مبل و از جات تکون نخور ... بابایی الان می رسه , وقتی اومد دنبالمون منو صدا کن ... باهاش می ریم عروسی ...
من یکم با بابا رضا حرف بزنم ... باشه عزیز دلم ؟
ناهید گلکار