داستان دل ❤️
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
سامان در حالی که با فریاد بهش فحش می داد , یقه ی اونو گرفت و با هم گلاویز شدن ...
حالا زور سامان خیلی بیشتر از رضا بود ... همدیگر رو می زدن ...
من با هر زحمتی بود خودمو از اتاق بیرون کشیدم ... ثمر نبود ... به اطراف نگاه کردم ... ای خدای من ... کجا رفت بچه ام ؟ ... خدااااااا ...
و با دو زانو خوردم زمین که بابا از در وارد شد ...
با دو دست کوبید تو سرش و گفت : فلان شده تو خونه ی من بچه ی منو می زنی ؟ ...
و رفت تو اتاق و با سامان در چند دقیقه و رضا رو لت و پار کردن و اون در حالی که صورتش پر از خون بود , با سرعت از اتاق اومد بیرون و فرار کرد ... سامان که اونم زخمی و پریشون بود , با پیرهن پاره دنبالش دوید ...
دستم بلند کردم وبا ناله داد زدم : ثمر کو بابا ؟
گفت : نترس , مامانت بردش و منو خبر کرد ... تو ماشینه ... نگران نباش بابا ... بذار الان تو رو نبینه ... خیلی ترسیده بود ... پاشو بابا ... پاشو ببرمت درمونگاه ... می خوام ازش شکایت کنم ...
پدری ازش دربیارم که اون سرش ناپیدا ... تا تقاص تو رو ازش نگیرم ولش نمی کنم ...
زیر بغلم رو گرفت ... هنوز به خاطر لگدی که تو کمرم زده بود , دولا مونده بودم ...
گفتم : نمی خواد ,خوب میشم ...
دستمو گرفت که منو بلند کنه , گفتم : شما برو دنبال سامان یک وقت بلایی سرش نیاد ...
و به زحمت رفتم و صورتم رو شستم ... دور لبم کبود شده بود و حالت بدی پیدا کرده بودم ... از خودم متنفر شدم ... دستمو گذاشتم روی صورتم و با صدای بلند فریاد زدم : آخ ... آخ خدا چرا صدای منو نمی شنوی ؟ ... تو مگه خدای من نیستی ؟ ...
از دستشویی که اومدم بیرون ... همون جا روی زمین نشستم و به حال زار خودم گریه کردم ...
گریه که نه , ضجه زدم و به درگاه خدا نالیدم و گفتم : ای خدا اگر کاری کردم که تقاصش این باشه بهم بگو ... نذار فکر کنم اینطور بی گناه باید بسوزم ... بگو برای چی ؟ آیا واقعا خودم کردم یا تو تقدیر منو اینطوری نوشتی ؟ ... ازت کمک می خوام ... به دادم برس ...
سامان با همون حال برگشت خونه و چشمش که افتاد به من اومد جلو و زیر بغلم رو گرفت و گفت : بی شرف فرار کرد وگرنه جای سالم براش نمی ذاشتم ...
پرسیدم : ثمر کجاست ؟ حالش خوبه ؟
گفت : پیش مامانه ... الان با بابا بردنش کمی بگردونن ... بیچاره مهمون ها منتظرن ... اومده بودیم دنبال شماها ... مامانم می خواست یک چیزایی رو از خونه برداره , اتفاقی با ما اومد ... فورا ثمر رو برداشت و رفت تو ماشین و بابا رو صدا کرد ...
خوب شد اومدیم وگرنه تو رو کشته بود ... وای خدای من دارم از عصبانیت منفجر می شم ... چرا هیچکس به این مرتیکه حرفی نمی زنه ؟ ... اگر یک بار از اول اجازه داده بودی خدمتش می رسیدیم , الان اینقدر با وقاحت نمیومد و تو رو تو خونه ی خودمون نمی زد ...
اون روز سامان پیش من موند و مامان , ثمر رو با خودش برد ...
سه ساعت گذشته بود و هنوز درد داشتم ...
ناهید گلکار