داستان دل ❤️
قسمت سی و پنجم
بخش پنجم
من باور داشتم که رضا از عمد این کارا رو نمی کنه ... اون نیومده بود که منو بزنه ... نمی خواست دوباره بین ما تنشی به وجود بیاد ولی با حرفی که ثمر بهش زد و اینکه می دید من تمایلی به رفتن با اون رو ندارم , یک مرتبه زد به سیم آخر ...
اون در واقع مریض بود ... آدمی که فکر های پلید و ناپاک داره , هرگز نه خودش رنگ خوشبختی رو می بینه و نه اطرافیانش ...
حالا دلم می خواست واقعا بمیرم ولی به خاطر ثمر این فکرها را از خودم دور می کردم ... من نمی تونستم اون طفل معصوم و بی گناه رو تنها بذارم ...
اما این احساس که نمی تونم به هیچ وجه از دست رضا خلاص بشم , وحشتی بزرگ تو دلم انداخته بود ...
همین طور که فکر می کردم , خوابم برد ... با سر و صدای توی خونه بیدار شدم ... اولین کسی که اومد سراغم , شهناز بود و پشت سرشم عمه که با دیدن من هر دو به سختی متاثر شده بودن ...
عمه گفت : الهی دستش بشکنه ... من یک رضایی بسازم که صدتا از بغلش دربیاد ...
در همون موقع بابا هم اومد تو اتاق و دید که عمه داره به رضا بد و بیراه میگه , گفت : دیدی خواهر با بچه ی من رضا چیکار کرده ؟ ... مُرده سگ ... اگر من دستشو نشکستم بچه ی بابام نیستم ...
من خجالت می کشیدم از زیر پتو بیام بیرون ... نمی خواستم بابا صورتم رو ببینه ... لب من کاملا معلوم بود چرا کبود شده ... داشتم از شرم می مُردم ...
این رسم روزگار زن های ماست که هم باید ظلم ببینه و هم شرمنده باشه ... من باید به جای اینکه سینه سپر کنم و حقم رو مطالبه کنم , برای اینکه کسی لب کبود منو نبینه زیر پتو مخفی می شدم ...
برای هر بار کتک خوردن خودمو پنهون می کردم و برای اینکه عاشق کسی بودم و اون به خودش اجازه داده بود منو ول کنه , بازم زیر پتو خودمو از نظرها پنهون می کردم و این همون عمق فاجعه برای من بود ...
نداشتن جرات و جسارت ... ضعف در برابر گرفتن حق ...
اونا دور من جلسه کرده بودن و من در فکر راه چاره برای خودم ...
راهی که با پنهون شدن و ترس به جایی نمی رسید ... فکر می کردم کسی حقِ منو نمی ده ... باید اونو بگیرم ... باید روش زندگیمو عوض کنم وگرنه تا ابد باید زیر بار ظلم برم ... همش خجالت کشیدم و برای حفظ آبروم سر به زیر پتو بردم ...
در حالی که هنوز درد داشتم , بلند شدم ... رفتم و دوباره صورتم رو شستم و کمی کرم پودر زدم به صورتم ... با اینکه فایده ای نداشت ولی ثمر رو می تونست گول بزنه ...
مامانم اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش ورم داشت و دلش نمیومد بیاد سراغم ...
ثمر دوید و پای منو گرفت و گفت : چرا تو نیومدی عروس رو ببینی ؟
گفتم : قربونت برم مریض شدم ... ببخشید ... بهت خوش گذشت مامان جون ؟ ...
دیدم عمه و مامان و بابا دارن در مورد رضا حرف می زنن ... به سامان که حال و روزش از من بدتر بود , گفتم : ثمر رو ببر سرشو گرم کن لطفا ...
شهناز که حالا ازدواج کرده بود و سه ماهه باردار بود , گفت : ثمر جان میای با هم بریم بازی کنیم ؟ ...
و دست اونو گرفت و برد تو اتاق ...
عمه گفت : پاشو وسایلت رو جمع کن و با من بیا بریم خونه ی ما ... بعد من می دونم باید با اون رضا چیکار کنم ...
گفتم : اول تقاضای طلاق بدیم ... باید ازش جدا بشم ... تا زن اون باشم , اوضاع همین طور می مونه ...
عمه گفت : حالا صلاح نیست که تو این خونه بمونی ... بیا چند روز پیش من باش ... خونه ی ما جرات نمی کنه بیاد ...
در همین موقع حسام اومد ... اون که از ماجرا خبر نداشت , با دیدن من و سامان پیگیر قضیه شد و بابا که آدم ساده ای بود , همه چیز رو با آب و تاب تعریف کرد و حسام مثل بمب ساعتی که زمان انفجارش رسیده بود , از جا پرید و با عجله در میون داد و بیداد من و مامان از خونه زد بیرون و سامان هم دنبالش ...
ناهید گلکار