داستان دل ❤️
قسمت سی و ششم
بخش اول
مامان داد زد سر بابا : آخه تو چرا نمی تونی جلوی دهنتون رو بگیری ؟ ...تو که حسام رو می شناسی ؛ نشستی با آب و تاب براش تعریف می کنی ... من می دونستم اگر بفهمه می ره سراغ رضا ...
عمه چادرشو کشید سرش و به بابا گفت : پاشو بریم ... زود باش تا اتفاق بدی نیفتاده , باید جلوی اینا رو بگیریم ... اصلا خودم می رم با رضا حرف می زنم ... خودم این کارو می کنم ...
مامان گفت : منم میام تا تف بندازم تو صورتش ، شاید آروم بگیرم ...
عمه گفت : تو باش زری جان ... لی لا حال خوبی نداره , مراقب اون باش ...
و خودش و بابا با عجله از در رفتن بیرون ...
نمی دونستم چه اتفاقی می خواد بیفته ولی نقطه ی امیدی بود که رضا دیگه مزاحم من نشه ...
از بس اضطراب داشتم , نمی تونستم خودمو کنترل کنم ... مامانم طفلک از من بدتر بود ... شهناز و شوهرش که حالا اومده بود دنبال زنش , مراقب ثمر شدن ...
ثمر سعی داشت سر خودشو با بازی گرم کنه ولی کاملا از رفتارش پیدا بود که حوادثی که در اطرافش جریان داره رو تا حدی متوجه میشه و من از این می ترسیدم که اون دوباره دچار همون استرس بشه و به اسهال و استفراع بیفته ...
شامشو دادم و بردم خوابوندمش ...
دو ساعت گذشت و خبری از اونا نشد ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
به شهناز و شوهرش نگاه می کردم ... آروم با هم حرف می زدن و گاهی یواشکی می خندیدن ... انگار دنیا مال اونا بود ... میوه دهن هم می گذاشتن و با عشق به هم نگاه می کردن و من در اول جوونیم مثل یک پیرزن ستم دیده , گوشه ای کز کرده بودم ... بغضی بی امان گلومو فشار می داد ...
کافی بود رضا بعد از خوب شدن ثمر , کمی ملایم می شد ، کمی با من راه میومد و یا حتی قبول می کرد که در مورد من اشتباه کرده ولی نکرد ...
من هیچ امیدی برای بخشیدن اون نداشتم ...
کافی بود اون روز توی پارک منو می بخشید و با خودش می برد خونه ولی نکرد ... و حالا من حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم با اون زیر یک سقف زندگی کنم ...
لحظات سختی رو سپری می کردم ... از هیچکدوم خبری نبود تا ساعت یک نیمه شب ...
صدای ماشین بابا رو از دور شنیدم و خودمو رسوندم دم در ...
اونا هنوز داشتن بحث می کردن و اومدن تو ...
مامان مرتب می پرسید : دیدینش ؟ ... چیکار کردین ؟ چی شد ؟ ...
عمه گفت : ای زری خانم جان ... بذار بریم تو ، یک نفس بکشیم ؛ برات تعریف می کنیم ...
و دست انداخت گردن من و گفت : الهی بمیرم برات عمه ... نبینم اون صورت قشنگت این طوری شده باشه ...
ناهید گلکار