داستان دل ❤️
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
گفتم : بسه آقا رضا ... تو اگر می خواستی به قولت وفادار باشی , منِ گردن شکسته یک بار این کارو برای تو کردم ... وقتی لی لا از ازدواج با تو پشیمون شده بود و به من پناه آورده بود , من راضیش کردم و تو به من قول دادی بهش اعتماد کنی و خوشبختش کنی ... یادت نیست ؟
برای بار دوم که آدم نمی تونه قول تو رو قبول کنه ... من اصلا جرات همچین کاری رو ندارم ... تازه اونقدر زن بیچاره رو آزار دادی که از خودشم بیزار شده , چه برسه به تو ...
نمی شه دیگه ... قید لی لا رو بزن ... برو دنبال کارت ...
اگر می خوای زن و بچه ات خوب زندگی کنن و یک روز خودشون متوجه بشن که تو دوستشون داری و پیشت برگردن , حق و حقوق اونا رو بده و صبور باش و دوباره کاری نکن که کارت از این هم خراب تر بشه ... صبر داشته باش ...
من ببینم که تو مزاحم لی لا نمی شی , خاطرم جمع بشه که وقتی برگشت پیشت دوباره دستتو که مثل دم سگ تکون می خورده و اختیارش از دست تو خارج شده رو روی اون بلند نمی کنی , اون وقت بهت کمک می کنم ولی اینطوری نه ؛ چون من بچه ی برادرم رو دوست دارم ...
گفت: به خدا عمه دارم عذاب می کشم ... فکر می کنین از دل خوشم این کارو می کنم ؟ ...
گفتم : اینم تقاص تو باید برای کار بدی که کردی ... عذاب بکش , هیچیت نمی شه ... چی فکر کردی با خودت ؟ ... زندگی به همین آسونی نیست ... اون خدای بالای سرت , مو رو از ماست می کشه ... بد کنی بد می بینی ... به خاطر خودت خوب باش ...
من اومدم باهات اتمام حجت کنم ... این بار اگر مزاحم لی لا بشی , دیگه اگر پدرش و برادراش و مادرش تحمل کنن ؛ من نمی کنم و یک فکر اساسی برات می کنم ...
رضا خیلی ناراحت بود آب دهنشو قورت داد و گفت : اگر قول بدم درست بشم , شما هم قول می دین منو با لی لا آشتی بدین ؟
گفتم : بابا تو چقدر رو داری ... خجالت نمی کشی برای من شرط می ذاری ؟ ... نفهمیدی چی شد آقا رضا ... تو دیگه حق نداری به لی لا نزدیک بشی ...
ولی اینکه اون بخواد با تو زندگی کنه یا نه دست من نیست ...
خلاصه بهتون بگم خودشم خیلی ناراحته مثل سگ پشیمونه ... به دست و پام افتاده بود ... قول می داد ولی این آدمی که من دیدم , دست از سر لی لا برنمی داره ... باید یک فکری بکنیم ...
حالا بیا چند روز خونه ی ما تا حال و هوات عوض بشه ...
اوه راستی می گفت ماهی دو هزار تومن هر ماه میاره می ده به تو تا خودت و ثمر راحت زندگی کنین ...
پوز خندی زدم و گفتم : مثل اینکه حالا دو هزار تومن می ارزم ... نه , نمی خوام ... خودم یک فکری می کنم ...
ناهید گلکار