داستان دل ❤️
قسمت سی و هفتم
بخش اول
بعد از ظهر مامان و بابام سراسیمه اومدن ... عمه بهشون خبر داده بود که من مریضم ... با اینکه یک هفته ی دیگه عروسی بود و خیلی کار داشتن , هر دوشون اومدن پیش من ... ولی من از شدت تب نمی تونستم بفهمم دور و برم چی می گذره ...
فورا لباس تنم کردن و منو بردن دکتر ... ثمر پیش عمه و محمد موند و برای اولین بار دنبال من گریه نکرد ... مثل اینکه با محمد خیلی بهش خوش می گذشت ...
اون شب مامان هر کاری کرد باهاش نرفتم چون هنوز صورتم خیلی خراب بود ... حتی اگر خوب نمی شدم , قصد نداشتم تو عروسی شرکت کنم ... شایدم داشتم بهانه میاوردم ... اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ...
فردا حالم بهتر بود و کمی به عمه کمک کردم ... برخلاف تصور من که فکر می کردم ثمر با دعوایی که من و رضا کرده بودیم حالش بد بشه , خیلی هم سر حال بود و اصلا انگار اتفاقی نیفتاده ...
هر روز منتظر محمد می شد ... وقتی اون از پله ها بالا میومد بالا و پایین می پرید و خودشو می نداخت تو بغلش ...
محمد هم با اشتیاق اونو در آغوش می کشید و هر چی می تونست بهش محبت می کرد و من از خوشحالی اون بچه اونقدر راضی بودم که دلم نمی خواست برگردم خونه ... چون من و عمه تقریبا روزها تنها بودیم و با هم حرف می زدیم ...
شوهر عمه اغلب یا تو نانوایی بود یا توی اتاقی که توی حیاط به تازگی درست کرده بودن , استراحت می کرد و فقط موقع شام و ناهار اونو می دیدم ...
محمد ساعت سه برمی گشت خونه و تا شب وقتشو صرف ما می کرد ...
قبلا چون یک سال از من کوچیک تر بود و خجالتی , من اصلا اونو نمی دیدم حتی اگر جلوی چشمم بود ولی حالا احساس می کردم می تونه دوست خوبی برام باشه ...
یک روز که از سر کار اومد و با ذوق و شوق ثمر روبرو شد , سر ذوق اومد و به اون قول داد یک روز اونو ببره شهر بازی ... ولی ثمر صبر نداشت و این قول رو همون روز می خواست ...
محمد به عمه گفت : مامان جان حاضر بشین برم یکم بگردیم ... دل این بچه تو این خونه گرفت ...
عمه گفت : نه مادر , من پام درد می کنه ، نمی تونم راه برم ... تو لی لا و ثمر رو ببر ...
گفتم : وای نه , اصلا ...
عمه گفت : برای چی نه ؟ پاشو , پاشو یکم دور بزنین دلت باز می شه ... زود ... زود ...
گفتم : نه عمه جون ... تو رو خدا ... من اصلا حوصله ندارم ...
گفت : راه نداره ... پاشو تا اینطوری خودتو بندازی , هیچ وقت خوب نمی شی ...
ناهید گلگار