داستان دل ❤️
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
با اصرار ثمر و محمد حاضر شدم و سه تایی با هم رفتیم بیرون ...
من داشتم از ترس می مردم ... عادت کرده بودم با هیچکس تماس نداشته باشم ... رضا به همه بدبین بود ... اجازه نمی داد من دوستی داشته باشم ... می گفت از توش فتنه در میاد ... به کسی نمی شه اعتماد کرد ... تو ساده ای سرت کلاه می ذارن ...
اگر جایی می رفتیم که مردی اونجا بود , فکر می کرد به من نظر داره و الان من عاشق اون مرد می شم ...
خوب حالا اینا ممکن بود قابل هضم باشه ولی اون حتی به حسام و سامان هم شک داشت و اجازه نمی داد با پدر و مادرم تنها باشم و اگر پیش میومد من باید ریز کارایی رو که تو اون مدت کرده بودم براش توضیح می دادم و حالا اگر من و محمد رو با هم توی یک ماشین می دید , حتما منو می کشت و یا طوفانی به پا می کرد ...
برای همین اصلا راحت نبودم ...
یکم که رفتیم , محمد نگه داشت و برای ما بستنی خرید و من بازم به یاد رضا افتادم که همیشه تا ما رو می برد بیرون , اول این کارو می کرد ... چون می دونست من چقدر بستنی دوست دارم ...
بعد رفتیم به یک شهر بازی ...
ثمر خیلی خوشحال بود ... انگار نه انگار همیشه با رضا میومد و اون تمام تلاششو می کرد که به ثمر خوش بگذره ...
احساس عجیبی داشتم ...
چرا خدا ما زن ها رو اینقدر عاطفی و باگذشت آفریده ؟ ... واقعا از ته دلم می خواستم اون زمان به جای محمد , رضا کنار ما بود ...
محمد متوجه شده بود که من چقدر آشفته و نگرانم ... روی یک نیمکت نشستم و محمد و ثمر رو تماشا می کردم ...
تا ثمر خسته شد ... محمد اونو بغل کرد و اومد ...
تا به ماشین رسیدیم , ثمر روی شونه ی محمد خوابش برده بود ... اونو گذاشت روی صندلی عقب و راه افتادیم ... محمد با مهربونی ازم پرسید : چی شده ؟ چرا پریشونی ؟
آه بلندی کشیدم و گفتم : نپرس که گفتنی نیست ... نمی دونم باید چیکار کنم ... زندگیم از هم پاشیده ...
شوهری دارم که بی نهایت منو دوست داره ولی به همون اندازه منو اذیت می کنه ... تو دو راهی موندم ...
گفت : می خوای از دیدگاه یک مرد باهات حرف بزنم ؟
گفتم : آره ... واقعا دلم می خواد بدونم ... من که هیچ وقت نفهمیدم تو دل رضا چی می گذره ...
ناهید گلکار