داستان دل ❤️
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
گفتم : محمد , مثل پیرمردا حرف می زنی ... جای من نبودی که بدونی چی کشیدم ... آخه مگه من چند سالم بود که زن رضا شدم ؟ ...
معصوم بودم و ساده ... چه می دونستم باید باهاش چیکار کنم ؟ ...
همیشه فکر می کردم اونقدر بهش محبت می کنم و صبر نشون می دم تا خودش بفهمه و رفتارش درست بشه ...
با این حرفت هم مخالفم که انسان با حیوون فرق نداره چون آدم شعور داره و باید از اون شعور استفاده کنه ... یعنی چی که دو نفر در مقابل هم جبهه بگیرن و تو زندگی که باید توش آرامش باشه , با هم سر قدرت نمایی بجنگن ؟ ...
گفت : ببین لی لا می دونم تو وضعیت استثنایی داری ... شوهر تو با همه فرق داره ولی تو هم ضعف داری ... ببخشیدا ولی قدرت اداره ی زندگی رو نداری ... همه چیز رو مال رضا می دونی ... برای خودت حقی قائل نیستی ... نمی دونم چرا ...
همین الان مامان می گفت حتی از شوهرت پول نمی خوای , چرا ؟ باید بده ، وظیفه اش همینه ...
تو کلا کم توقع و مظلومی ... نباش ...... اگر می خوای زندگی خودتو درست کنی , یکم فکر کن ...
با این وضع اگر زن یکی دیگه هم بشی , یک طوری اونم وادار به زورگویی می کنی ...
ببین رضا چقدر از مامانم ترسید پس اونم ترس تو وجودش هست ...
با اینکه قبلا اجازه نمی داد تو پا تو خونه ی ما بذاری چون من تو خونه بودم , یک هفته است دندون روی جیگرش گذاشته و حرفی نمی زنه ...
برای همین من فکر می کنم زندگی تو راه داره ... اول خودتو درست کن ...
اون شب , حسام اومد دنبالم و رفتم خونه ی مامانم ولی واقعا حرف های محمد روی من که هنوز کم تجربه بودم , اثر گذشت و کمی نسبت به رضا نرم شده بودم ...
عروسی برگزار شد و حسام رفت سر زندگی خودش ولی از رضا خبری نبود ... نمی دونم چرا دیگه ازش نمی ترسیدم ...
حتی نزدیک عید دلم می خواست میومد و ثمر رو می دید ... می دونستم که دلتنگ اون شده ولی هیچ خبری ازش نداشتم ...
زینت خانم و رزیتا هم احوالی از ثمر نمی پرسیدن و این برای همه ی ما جای تعجب بود ...
اون ماه من حقوق نداشتم ولی وقتی رفتم بانک تا همون باقی پولم رو بگیرم , دیدم دو هزار تومن ریخته شده به حسابم ...
ناهید گلکار