خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم




    تا بعد از عید که دوباره مدرسه ها باز شد و من باید چهار روز در هفته می رفتم سر کار و روزایی که مسابقه داشتیم و کارم زیاد بود , ثمر رو با خودم می بردم ...
    محمد به عناوین مختلف میومد خونه ی ما ... با ثمر بازی می کرد و ثمر هم همیشه از دیدن اون به وجد میومد ولی اسمی از رضا نمیاورد .. و این منو نگران می کرد ... نه می تونستم وجود رضا رو به ثمر یادآوری کنم و نه دلم می خواست اون پدرشو فراموش کنه ...
    چند بار خواستم بهش زنگ بزنم ولی دیدم این کار به صلاحم نیست ...
    گاهی حسام و فهیمه شب میومدن خونه ی ما ... اونا هم خیلی همدیگر رو دوست داشتن و من تنها و بلاتکلیف مونده بودم ...
    تا یک روز که آخرین مسابقه ی مدرسه ی ما بود و به پیروزی ما تموم شد .... خوشحال شده بودم و بعد از مدت ها صورتم از هم باز شده بود ...
    همین طور که چند از شاگردام دنبال من میومدن و با هم حرف می زدیم و می خندیدم , یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین رضا که خودش توش نشسته بود ...

    از بچه ها جدا شدم ... رفتم به طرفش ... راستش از اینکه اومده بود , خوشحالم شدم ...
    اما اون نگاهی از دور به من کرد و گاز داد و رفت ...
    دست و پام به یکباره یخ کرد ... بدنم سست شد ولی از اینکه هنوز از دور مراقب من بود , بدم نیومد ...
    یک ماه دیگه گذشت و از رضا خبری نشد ... هر چی به اطراف نگاه می کردم اونو نمی دیدم ...
    اما سر ماه دوباره به حساب من پول واریز کرد و اینطوری چهار ماه دیگه گذشت و من چشم به راه اون موندم  ...
    وضعیت خوبی نداشتم و میون بد و بدتر , بد رو انتخاب کرده بودم ...
    دیگه مدرسه ها تعطیل شده بود و حسام می خواست بره مسافرت و دلش می خواست مامان اینا رو با خودش ببره ... همه به منم اصرار می کردن ولی من دوست نداشتم برم ...
    یک حس احمقانه به من می گفت : نرو , رضا راضی نیست ... انگار این بندی بود که خودم به پای خودم بسته بودم باز شدنی نبود ...
    بالاخره همه رفتن و سامان پیش من موند ... با خودم گفتم بذار خودم برم و با رضا حرف بزنم ... شاید حالا با این سختی هایی که کشیدیم , بهتر شده باشه ...

    این بود که یک روز بعد از ظهر ثمر رو گذاشتم پیش سامان و رفتم در خونه ی رضا ...
    زنگ زدم ...
    چند دقیقه بعد یک زن گوشی رو برداشت ...
    گفت : بفرمایید ...

    پرسیدم : منزل آقای هوشمند ؟

    گفت : بله , همین جاست ... شما ؟
    گفتم : من لی لا هستم ... با ایشون کار دارم ...
    گفت : ببخشید ایشون با شما کاری ندارن ...

    و گوشی رو گذاشت ...

    موندم چیکار کنم ؟ اون زن کی بود و چرا تو خونه ی من بود ؟! ... چرا نذاشت من با رضا حرف بزنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان