داستان دل ❤️
قسمت سی و هشتم
بخش اول
خیلی حال بدی بود ... اینکه یک زنِ دیگه توی خونه ی من زندگی کنه ؛ کنار شوهرم ... حتی اگر اون مرد رضا باشه خیلی سخت و ناگواره ...
منِ ساده از خونه تا اونجا هزاران نقشه کشیده بودم که چطور با رضا روبرو بشم و چی بهش بگم ... می خواستم کاری کنم تا شاید به توافق برسیم ... شاید بتونم با تصمیم های جدیدی که گرفته بودم زندگیمو دوباره بسازم ...
و حالا همه چیز نقش بر آب شد ... دنیای تاریک من تاریک تر از قبل ...
بی هدف راه افتادم ...
قلبم تند می زد و و صورتم یخ کرده بود ... خدایا چرا ؟!! حالا چیکار کنم ؟ ...
یک مرتبه یاد حرف محمد افتادم ... چرا من دارم می رم ؟ چرا حقشو کف دستش نذارم ؟ اون زندگی مال منم بود ... محمد درست می گفت من همیشه از حقم گذشتم ... من یک ترسوی ضعیفم ...
رضا حق نداشته این کارو بکنه در حالی که من هنوز زن اون بودم ...
با سرعت و یک نیروی تازه برگشتم ... دوباره زنگ زدم ...
کسی جواب نداد ...
همون طور که آشفته و پریشون بودم , کنار خونه موندم ...
امیدوار بودم رضا بیاد بیرون ... اگر اون فهمیده باشه من اومدم , حتما بی تفاوت نمی موند ... باید من اونو می دیدم و ازش حساب پس می گرفتم ...
یک مرتبه در بزرگ آپارتمان باز شد و یک ماشین اومد بیرون ...
من با عجله از کنار ماشین خودمو رسوندم تو ...
نگاهی به پارکنیگ کردم ... ماشین من جابجا شده بود ولی ماشین رضا نبود ...
یعنی چی ؟ اگر رضا خونه نیست پس اون زن اونجا چیکار می کنه ؟ ...
نکنه با هم زندگی می کنن ؟
ای خدا چیکار کنم ؟ ...
به دادم برس ...
لی لا قوی باش ... حقشو بذار کف دستش ... نمی ذارم ... این بار نمی ذارم ...
این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ...
آسانسور رسید و سوار شدم و رفتم بالا ... دستم رو گذاشتم روی زنگ و تا می تونستم فشار دادم ...
کسی درو باز نکرد ...
دوباره زدم و کوبیدم به در ...
داد زدم : اگر باز نکنی درو می شکنم ... باز کن ... درو باز کن ...
و باز زدم و صدامو بلندتر کردم ...
ناهید گلکار