خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    - ولی به خدا اگر ببینم با این پسره بازم رفت و آمد کنی , پدری ازت در بیارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن ...
    گفتم : تو غلط می کنی کثافت پست فطرت ... بازم یک چیزی پیدا کردی که منو مقصر کنی ... همیشه کارت همین بوده ...

    حالا این زن رو اینجا نگه دار تا ببینیم مرغ های آسمون به حال کی گریه می کنن ... منم با هر کسی که دلم بخواد رفت و آمد می کنم ولی مثل تو نیستم که با کسی رابطه ی نامشروع داشته باشم ...
    من پاکم و دیگه ام از تو نمی ترسم ... تا حالا فکر می کردم تو مریضی و دلم برات می سوخت ولی حالا می بینم که بدترین کارا از دستت برمیاد ...
    حالم ازت به هم می خوره ... دلم می خواست تو صورتت تف کنم ولی حیف همون تف ...

    ولی اینو بدون تا آخر عمرم این صحنه رو فراموش نمی کنم ... متاسفم برای ثمر که تو پدرشی ...
    در حالی که دلم نمی خواست جلوی اون گریه کنم , نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکم ریخت و متاسفانه به شدت به گریه افتادم و با همون حال ادامه دادم : منِ احمق فکر می کردم تو درست شدی و داری توی این خونه تک و تنها غصه می خوری ... خیلی ازت نا امید شدم و برات متاسفم ... تو لیاقت زندگی خوب رو نداری ...
    برو هر کاری دلت می خواد بکن ... اصلا برو بمیر ... دیگه برام مهم نیستی ...
    محمد وسایل رو بذار تو آسانسور , می خوام از این کثافت خونه زودتر دور بشم ...
    رضا مستاصل و گیج به نظر میومد ...
    هی می رفت طرف خونه و برمی گشت ... نگاهی به من می کرد و باز دور خودش می چرخید ...
    از من پرسید : تو برای چی اومدی اینجا ؟ ...
    اول جواب ندادم ... بازوی منو گرفت و فشار داد و سوالشو تکرار کرد ...
    محمد طرفش بُراق شد ...
    من گفتم : ولم کن ... اگر یک ذره بازوم کبود بشه , چشمتو از کاسه درمیارم عوضی ... وحشی ...
    اومده بودم باهات آشتی کنم ... اومده بودم برای ثمر پدری کنی تا گوشه ی خونه ی مردم بزرگ نشه ... حالا فهمیدی برای چی اومده بودم ؟ ...
    تو به جای اینکه اینقدر همیشه منو محاکمه کردی , حالا برو خودتو محاکمه کن ... لعنت به تو که شرف نداشتی و تو رختخواب من زن آوردی ...  نمی دونم بهت چی بگم ...
    آسانسور اومده بود و محمد همه وسایل رو گذشته بود توش ... منم در حالی که سوار می شدم , گفتم : فردا یکی رو می فرستم بقیه ی اثاثم رو می برم ... نمی خوام اون زن ازش استفاده کنه ...
    طلاهام رو بذار , همه رو می خوام ... از این ماه هم باید پول بیشتری به حسابم بریزی ...
    در حالی که رضا فقط منو نگاه می کرد و انگار یک لی لای دیگه در مقابلش دیده بود , در بسته شد و ما رفتیم پایین ...
    من هنوز داشتم اشک می ریختم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان