داستان دل ❤️
قسمت سی و هشتم
بخش ششم
محمد گفت : تو رو خدا گریه نکن ... ضعف نشون نده ... دیدی در مقابل تو کم آورد ؟
گفتم : ای بابا محمد ... دلت خوشه ... اولا گناهکار بود , دوما از تو ترسید ... اگر تو نبودی حتما منو می زد ... باور کن اون این طوریه , خیلی بی شرفه ...
وقتی رسیدیم پایین و در باز شد , یک مرتبه جا خوردم ... باورم نمی شد ... رضا اونجا بود ... چطوری خودشو رسونده بود پایین , نمی دونم ! ...
بلافاصله گفت : لی لا ... تو رو خدا صبر کن ... محمد هم هست , بیا بشین برات توضیح بدم ... نمی خوام حالا که اومدی بری ...
گفتم : بازم همه نگاه کنن تو چی می خواهی ؟ بازم فقط تو مهمی ؟ من اون زن رو تو خونه ی خودم دیدم ... رختخوابت هنوز جمع نشده بود ... دیگه نمی تونم فراموش کنم ... نمی تونم ... بریم محمد ...
رضا جلوی منو گرفت و گفت : گوش کن ... اینجا نمی شه حرف زد , همسایه ها متوجه میشن ... لی لا قربونت برم ... به خدا قسم می خورم ... باور کن خودش میاد اینجا ...
گفتم : تو روت می شه اسم خدا رو به زبونت بیاری ؟ ... الهی همون خدا بزنه به کمرت ...
برو دیگه , من خر نیستم ... خودش میاد یعنی چی ؟ ... این خونه ی تو نیست ؟ هر کس بخواد سرشو میندازه پایین و میاد تو ؟ یا کلید داره یا تو درو براش باز می کنی ... به زور که نمیاد ؟
از سر راهم برو کنار وگرنه همین جا جیغ می کشم و آبروت رو می برم ...
سوار ماشین محمد شدم و در حالی که رضا هنوز می خواست حرف بزنه , راه افتادیم و اون وسط خیابون ایستاده بود و ما رو نگاه می کرد و ما دور شدیم ...
ناهید گلکار