داستان دل ❤️
قسمت سی و نهم
بخش سوم
به محض اینکه رسیدم خونه , زنگ زدم به رضا و فریاد زدم : تا یک ساعت دیگه ماشینم اینجا باشه با همه ی طلاهام ... همه رو می خوام وگرنه میام در خونه ت و حیثیتتو می برم ... زود ماشین منو بیار با کارت ماشین ... فقط یک ساعت وقت داری , گفته باشم ...
و گوشی رو قطع کردم ...
سامان و محمد که داشتن چمدون ها رو میاوردن تو , متعجب به من نگاه می کردن ...
محمد خندید و به شوخی گفت : تخت گاز نرو , یاتاقان می زنی ... اگر نیاره , باید تهدید رو عملی کنی ... اگر نه , دیگه نمی تونی جلوش دربیای ...
فکر می کنم رضا برای اینکه اوضاعش از این بدتر نشه , خیلی زودتر از اونی که ما منتظر بودیم ماشین رو آورد ...
محمد رفت دم در چون سامان به خونش تشنه بود و من ترسیدم دوباره با هم درگیر بشن ...
رضا گفته بود فقط می دم به خودش ... بذار بیام تو ...
محمد نتونست جلوی اونو بگیره و ثمر که خیلی دلش برای رضا تنگ شده بود , خودشو انداخت تو بغل اون ...
و منظره ی دیدنی ای بود ...
رضا به گریه افتاده بود و سر و روی ثمر رو می بوسید ولی دل من براش نسوخت چون وقتی اون این کارو می کرد , احساس می کردم این لب ها به صورت زن دیگه ای بوسه زده و ازش منتفر شدم ... حالم به هم خورد ... اما برای ثمر خوشحال بودم که پدرشو می دید ...
رضا یک بسته که معلوم می شد طلاهای من تو اونه , طرف من دراز کرد و گفت : لی لا تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم ...
گفتم: باشه , اول ثمر رو ببین بعد می ریم تو حیاط , منم حرف دارم ...
صورتم قاطع و محکم بود ... احساس می کردم دیگه در مقابل اون موش نیستم ...
محمد و سامان رفتن تو اتاق و درو بستن و رضا مدتی با ثمر حرف زد و قربون صدقه اش رفت ...
منم تو آشپزخونه منتظر موندم ...
حتی دلم نمی خواست صداشو بشنوم ... درد شدیدی تو سینه داشتم که درمونی نداشت ...
هوا دیگه داشت تاریک می شد ... خودم راه افتادم و رفتم تو حیاط ... رضا هم دنبال من اومد ...
در کوچه رو باز کردم و اونجا ایستادم ... ثمرم می خواست با ما بیاد ... به محمد اشاره کردم ببرش تو ...
ناهید گلکار