داستان دل ❤️
قسمت سی و نهم
بخش پنجم
فردا صبح اول وقت راه افتادم ... حالا ماشین داشتم و راحت تر می تونستم به کارام برسم و ثمر رو هم با خودم ببرم ... رفتم سراغ پیدا کردن خونه ...
باید هر چی زودتر این کارو می کردم ... اول اینکه تا رضا این احساس گناه رو داشت , بهتر می تونستم اثاثم رو از اون خونه بیارم بیرون ...
دوم اگر مامان و بابام برمی گشتن , جلوی منو می گرفتن و دچار مشکل می شدم ...
این بود که بنگاه به بنگاه دنبال خونه گشتم ولی دو روز طول کشید ... چون قرار بود فردای اون روز مامان اینا برگردن , یک خونه پیدا کردم که چندان مورد پسندم نبود ولی اونو گرفتم و از سامان خواستم با من بیاد تا اونو اجاره کنیم ...
انتهای یکی از کوچه های بن بست خیابون تاج , یک خونه پیدا کردم ... با یک در قهوه ای آهنی که به صورت کج قرار داشت ... حیاط قشنگی داشت ... زمین این خونه قناس بود , برای همین ساختمون عجیبی هم داشت ... در ورودی اون بعد از چهار پله و یک ایوون کوچیک به یک هال دوازده متری باز می شد ...
سمت راست اتاق پذیرایی بود که یک دیوارش کج بود و سمت چپ آشپزخونه و سرویس و روبرو دو تا اتاق خواب یکی به شکل مثلث و یکی شبیه یک پنج ضلعی نامنظم , حالت خاصی به اون خونه می داد که من اول اصلا ازش خوشم نیومد ...
با این حال مزایایی داشت که منو وادار کرد اون خونه رو بگیرم و یکی از اونا نزدیکی به مامانم بود و دوم حیاط اونجا بود که ثمر می تونست توش بازی کنه ...
یک زیرزمین هشت متری هم داشت که خوب به درد من فعلا نمی خورد چون من اصلا چیزی نداشتم که اونجا بذارم ...
خونه رو تمیز کردم و وسایلم رو که خونه ی مامان بود , آوردم و گذاشتم توش ... بعد از ظهر از عمه خواهش کردم با هم بریم تا من اثاثم رو بیارم ...
باید مراقب می شدم که رضا اونجا رو پیدا نکنه ...
ناهید گلکار